فاطمه وبلاخره ورودش به پیش دبستانی ..........
سلام به دوستان خوبم
به گلهای نازم
امروز خداوند دوباره شادم کرد وقشنگترین روز را به من هدیه دادومنو از
عذاب وجدان راحت ساخت
روزی که همیشه توی رویاهام با من بود
اونروزهایی که سرم گرم درس خواندن بود
روزی که هنوز پیوند عشق را نبسته بودم
همیشه دختری با موهای بلند وپرپشت وچشم ومو مشکی که پا به پایش
می دویدم وبا قدمهایش شاد بودم ورویاهایم ما دوتارا به همه جا هل می داد
روزی را در ذهنم تصور می کردم که برای اولین باربنشیندبرای اولین بار راه برود
و برای اولین بار حرف بزند و اولین بار شاهد رفتنش به مهد و..................باشم
واکنون این رویاهای قشنگ وشیرین به حقیقت پیوست وخدایا شکرت
مادر که باشی مهربانتر میشوی .....
مواظب قدمهایت هستی نکند بی آنکه بدانی روی موری پا بگذاری شاید مادرش منتظرش باشد
مادر که باشی کودک میشوی ......
آنقدر که گاهی یادت میرود مادری ........ کودکی ها میکنی برای کودکت .......
مادر که باشی صبورتر از همیشه ای ......
گاهی یادت میرود آخرین بار کی به میل خودت خوابیده ای و بیدار شده ای ساعت زندگیت پیوند میخورد با زندگی کودکت ........
مادر که باشی دلت نازک میشود ......
آنقدر که گاهی همراه کودکت لحظاتی اشک میزی و تا گل خنده بر لبان کودکت نشیند آرام نمیگیری ......
مادر که باشی گاهی بیخیال میشوی ....
در خیابان در کوچه ها ... دست در دست کودکت میخندی و گاهی قهقه میزنی و میدوی و میدوی .....
مادر که باشی دلت همیشه میلرزد ....
کودکت راه برود راه نرود .... غذا بخورد و نخورد .... بخوابد و نخوابد همیشه همیشه دلت میلرزد ...
مادر که باشی همیشه منتظری .....
منتظر قد کشیدن میوه دلت ..... او قد میکشد و تو منتظری کمی بیشتر قد بکشد ......این انتظار پایانی ندارد ..... همیشه با توست ...... منتظر تمام اتفاقای خوب دنیایی برای کودکت ....
و من امروز خوشحالم که انتظاری دیگر به پایانی رسید
...
. اما بدان از فردا منتظر اتفاق های خوش آینده هستم ....... انشاالله
دخترنازم خوب می دانی که تمام دنیای من وبابایی شمایید اصلآ تنها بهانه زندگی ما شما
دختر نازم وداداش خوشگلت هست
پس در هیچ زمانی قادر به این نخواهیم بود که در حقتان کوتاهی شود خدا می داند از لحظه ای
که بوی مهر وماه مدرسه مستم کرد چقدر مشتاق بودم شمارا پشت میزهای رنگارنگ مهد ببینم
،وببینم که ذهن خلاقت فعالتر میشود، ببینم که چقدر با بچه ها شاد وسرگرمید ،اما به علت
وابستگی زیادت به من راضی نمیشدی که قدم به مهد بگذاری مگر اینکه من همراهت باشم
همیشه روحیه لطیفت از هرچی برایم مهمتر بود این بود که با تفاهم بین من وبابایی ویک جلسه
دونفره تشکیل دادیم ونتیجه آن شد که تا زمانی که خوت آماده نشدی وخودت درخواست ندادی به
زور واجبار شمارا به مهد روانه نکنیم هر چند اون شبی که رفته بودیم خونه آقا جونت ووقتی عمه
سلیمه بهم گفت چرا فاطمه را نذاشتی مهد گفتم الان آمادگیشو نداره میگه نمیرم وایشون با
جسارت تمام گفت خوب شما چه پدر مادری هستید شما باید براش تعیین وتکلیف کنید شما باید
هُلش بدید جلو چقدر بی خیالید ولی اون نفهمید تا اون لحظه آتش درونم چقدر داشت منو آب می کرد
با اینکه می دانستم مهد رفتن اجباری نیست ولی من حاضرم برای یاد گرفتن هرچیزوسرگرمیت
دنیامو به پایت بریزم دختر نازم......... اون شب دلگیر شدم روز به روز آتش درونم شعله ورتر میشد
نمی دانم چرا حرفش دلم را سوخت احساس کردم شاید او راست بگوید و در این مدت که داشتم
روی شما کارمی کردم وافکارتو تغییرمی دادم سعیم بیشتر وبیشتر شد اونقدر گفتم وگفتم اینقدر
فضای مهد را در درونت رویای شیرینی ساختم تا اینکه یه روز بوی خوش کلامت مستم کرد وبالاخره
اعلام نمودی مامان من دوست دارم به مهد بروم واصلآ من دیگه بزرگ شدم خانوم شدم چرا گریه
کنم اصلآ چه دلیلی داره من تو خونه بشینم حوصله م سر بره در اون لحظه وخدارا شکر
گفتم که چه زود دعایم را مستجاب کرد وشاید اگرفضای خوب این مهد نبود اینقدر اصرار به رفتنت
نمی کردم ولی می دانستم که این مرکز آموزش همان است که من در رویاهایم می گنجید و
همینکه بابایی از سر کار اومد گفتی بابا میری منو مهد ثبت نام کنی؟ من دیگه می خوام برم مهد
بابایی گفت باور کنم ............؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟واینجا بود که دهان بابایی از تعجب باز ماند اینبار مهد
رفتن فاطمه منو بیشتر از پارسال خوشحال کرد چرا که این مهدی که برایش در نظر گرفته بودم
همیشه تو رویاهام بود این مهد عنوانش هست مهد قرآنی علم وحدیث خوب دیگه از اسمش
پیداست که آموزشها همه بر مبنای قرآن وعلم وحدیث هست شعرهای جذاب با آهنگهای آرام بخش
با نرمش صبحگاهی در قالب شعر ونام خدا وائمه وای چقدر برایم جذاب بود کلآ کادر آموزشی عجیبی
دارد که من تو هیچ مرکز آموزش ندیدم اولین سالی هست که در شهرمان دایر شده وخوشبختانه
همه مربیان ومدیرآشنا هستن ومدیر کامپیوترش هم آبجی فاطمه خودم هست واین برای من و
فاطمه یه امتیاز عظیم بود انگار خدا منو اینقدر دوست داشته که رویاهامو به حقیقت بپیونده من
همیشه ترس این داشتم که دخترم در محیطی آموزش پیدا کند که به جای اینکه عملکردهای
مثبتش بالا بره برعکس .........ومن دوست نداشتم این را که گفتم من شاهد درد دل مامانایی بودم
که می گفتن بچه هامون تو این مهدها فقط جسورو تندخو شدن بد دهنی یاد گرفتن من خودم
پارسال فاطمه را گذاشتم مهد بعضی از دوستان اطلاع دارن که تو این دو ماه نیم که فاطمه مهد
بود چه برمن گذشت از اول تا اخرش بیمار بود این بیماری طوری بدنش را ضعیف وحساس کرد که
وقتی نذاشتم مهد بره چند ماهی پشت سر هم بیماریش تجدید میشدواین بیماری را از تک تک
بچه ها می گرفت شاید در مورد این موضوع مدیریت میشد بچه های دیگه ای هم گرفتار نمی شدن
وفاطمه خلق وخوش خیلی عوض شده بود بعضی حرفهایی می زد که اصلآ تو خونه ما زده نمیشد
دوست نداشتم وحتی زباندرازی هم خوب یاد گرفته بود واقعآ این مهدهایی که من می دیدم افتضاح
بود حالا شهرهای دیگه را نمی دانم شاید بهتر باشن
وخوشبختانه این مرکزی که گفتم با آموزشهای خاص خودشون بچه ها ارامش روحی پیدا می کنن
وقتی امروز برای اولین بارشما را به مهد بردم باورم نشد که بدون وابستگی به من رفتی در بین بچه
ها وانگار همه را می شناختی تنها موقع نرمش کردن کمی خجالت کشیید اما بعد مربیان اینقدر ازت
استقبال کردند وتو جمع بچه ها بهت خوش آمدگویی گفتن وبا تک تک بچه ها آشنات کردن اون موقع
بودکه بهم گفتی مامان شما می تونید برید شب بیا دنبالم خدایا این فاطمه بود که جوِّ اونجارا
به این راحتی پذیرفت وشاید یکی دیگه از دلایلش وجود خاله فاطمه ش بودقتی نرجس دختر
داییش را هم دید که دیگه نور الی نور شد ظهر که امدم دنبالت اولین باری بود که بدون هیچ
دغدغه وناراحتی واشکی ازش دور می شدم چون واقعآ این حسُ کردم که قلبم آرامش خاصی
پیدا کرده که می تونستم با خیال راحت بچه مو بسپارم به همون مهدی که اسمش آرامش بخش
دل همه ما مادران بودمهد کودک قرآنی علم وحدیث
آماده شدی برای رفتن به مهددختر زیبای من......... اون لحظه که از خواب ناز بیدارت کردم وتو
چه عاشقانه بیدارشدی ومرا در آغوش گرفتی
...................
دلم به وسعت آسمان بی انتها شاد است عزیز دلم
وداداشی هم که با شما همراه شد شب قبلش شمادووروجک زود خوابیدید
تا صبح زود بیداربشید
مهربانم ........چنان جا خوش کرده ای در قاب دلم که حک شده است نامت ،تصویرت ،یادت
ماه همیشه پشت ابر نمی ماند
خواب می بینم دنیا مال من است
بیدار می شوم وتو تعبیرش می کنی با چشمانت..........
واین هم وروجک کوچولوی من که به محض ورود به سالن سر ک تو همه
کلاسها زد وبازرسی نمود اییییی جااااااااااااانم
واینجا هم خوب جا خوش کرده بین دخترکهای مردم
وحالا نوبت به فاطمه ونرجس دایی رسید وآبجی همچنان از خجالت
سرش را بالا نمی آمدووقتی موقع نهار پدر مهربونش به خونه برگشت گفتی
بابا من خوب بودم........ بدون مامانم تونستم تو مهد باشم ........بابا من فقط موقع
نرمش خجالت کشیدم
دخترکم سرت را بالا بگیر تا دنیا درمقابلت زانو بزند
شرم وخجالت را کنار بگذار تا سربلندو پابرجا بمانی
واکنو سفره صبحانه پهن شدوفاطمه بدون درگیری با من که فاطمه جان برو سر
سفره بشین............. ارام ومهربون در جمع بچه ها کنار سفره به خوردن صبحانه
که خاله های مهد زحمتش را کشیده بودن شروع به میل کردن نمود
واین هم آبجی فاطمه من هست که عاشق بچه هاست وهمیشه یه طور خاص
بچه هارا به طرف خودش جذب می کند
آبجی گلم یک سالی میشه دانشگاه راتمام کرده وشده مهندس کامپیوترو اکنون
در خدمت مهدقرانی علم وحدیث
نمایی از فضای کلاستون
وخدااااااااااااا،خدای مهربانتراز مادر،
دخترم را به تو می سپارم پناهش باش
واماداداشی بعد برگشتن بهانه آبجی را می گرفت وپشت در را ول نمی کرد وبا آبجی
گفتن های مکررش اشکم را سرازیز می کرد
خدایا همیشه اینقدر عاشقانه قلبتان برای هم بتپد
بعد که رفتم دنبال فاطمه کلاس تمام شده بود وخودشون را با تکه های چوب
مشغول کرده بودن وبا دیدن من مامان سلام اگه میشه برید شب بیاید دنبالم
اینم روز دوم که حاضر شد ی بری مهد یعنی چهارشنبه 23 مهر 93
وباز مثل روز اول وقتی فاطمه را رسوندم برگشتم خونه محمد رضا دوباره بهانه
آبجیشو گرفت وگریه می کرد وآجی اجی می گفت فدای دل مهربونت برم عشقم
این هم موقعی که رفتیم دنبال آجی وهی بوسش می کرد
وجمع خانوادگی هم که کامل شد صالحه دختر خاله زهره هم به جمع شما پیوست
صالحه یه مهد دیگه بود وبه گفته خودش من انتخاب شدم برای این مهدخخخخخ
فدای شیرین زبونیت
نفسهایم بیشتر از حجم حروف نام تو نیست
چه زیباست نفس کشیدن کنار چشمهای تو.........
شادیهایم را به تو هدیه می دهم اندک بودنش را خرده نگیر
این تمام سهم من از روزگار است................
تو هستی ودلم با تو خوش است..........
دلم می خواهد تمام باورم را برایت بفرستم
تا باور کنی بی تو بودن کار من نیست دخترکم............
پ ن پ فاطمه تولدش نیمه دومی هست اما مهد را از سر گذراند و
پیش دبستانی درجه دوم را می گذرونه انشالله سال دیگه درجه بالاتر
اینم یک نوعشه دیگه
پ ن پ محمد رضا یک روز دیگه 23 ماهه میشه
فدات بشم پیشاپیش 23 ماهگیت مبارک عزیز دلم
محمدرضا تا این لحظه ، 1 سال و 10 ماه و 29 روز سن دارد :. .:
فاطمه تا این لحظه ، 4 سال و 9 ماه و 20 روز سن دارد :
............................................................
دوستان خوبم ببخشید پستهای من طولانی میشن آخه وقت نمیشه
هرروز پست بذارم زیاد میشه دیگه دوستتون دارم