یه روز شمار دیگر .......یه لحظه غفلت برابر با خستگی مفرط2.....وماهگرد 22 ماهگی
هییییییس…حواس تنهایی ام را با خاطرات باشما بودن
پرت کرده ام…بگو کسی حرفی نزند…بگذار
لحظه ای آرام بگیرم…
سلام به دوستان خوب وبچه های گلم
این پست بقیه پست قبلی وبه اضافه ماهگرد محمد رضا
بله عزیز دلم ماهه شدی
با یک روز تاخیرماهگر ماهگیت مبارک
آسمونی رو دوست دارم که بارونش فقط برای شستن
غم های تو بباره...
وحالا این روزها بیشتر از پیش شیرین تر شدی یه کلمه هایی یاد گرفتی
که پشت سر هم میگی ،وحالا پسر گنده من الان باید حرف بزنه ولی تازه
کلمه هارو داری یاد میگیری هر چندمه من زیاد عجله ندارم ودوست دارم
همینطور بچه بمونی
شروع کلمات پشت سر هم وهرکدوم که چند ثانیه یادت رفت مکث می کنی
ومیگی هِـــــــــــــــــــــــــــه تا یادت بیاد
هانی ،...............ماشین
دَدَ،..............بیرون
اجون،...............آقاجون
ماجون،....................مادر جون
ترجمه کامل کلمات بالا :با ماشین بریم دَدَپیش آقا جون ومادر جون
بابایی ،
آجی،
مامانی،
حاله ،........خاله
عمه،
عمو، به عمو محمود میگی عمومو
داعی،............دایی
ممد(با محمد دایی بهرامی چون خیلی باهاش علاقه وافری دارید)
اَلام.........سلام
آلو:تلفن
پلو
آبی........آب
دمپایی وکفش..........کَشف
تولد...............پَلُد
میگم اسم بابات چیه میگی اممد
و فعلآ بقیه ش یادم نمیاد
دلبریهاتم اینه:
وقتی آجی بهت می خوره ومی ا فتی بهم نگاه می کنی به خاطر اینکه
وابسته نشی واعتماد به نفس داشته باشی نمیام سراغت مجبور میشی
خودت بلند بشی وبعد می دوی تو بغلم آخ که اون لحظه ای که دستت رو
نگرفتم چقدر هی قلبم کنده میشه و وقتی تو بغلم میای اونقدر بهم
می چسبی واونقدر فشارت می دم که دوباره قلبم سر جاش تند تند
می زنه
بیشتر وقتها هم که با عشق نگات می کنم ومیگم عشقم بدو بیا بغلم چنان
دویی می کنی که انگار دنبالت کردن میای بغلم وتا زور داری فشارم میدی
ویه صدای اِ اِ یی هم از خودت در میاری که یعنی داری تمام زور خودتو
می زنی که عشق وعلاقه تو برسونی
البته این کارهای مشترک شما وفاطمه هست آجی هم که دل نازک شده
وهمش از دوستم داری یا نداری ؟وعشق شما کیه ؟ومنو بیشتر دوست
داری یا داداشی؟ واز این سوالات سخت می پرسه
وقتی بابایی از سر کار میاد با آبجی فاطمه مسابقه می دید با هم بلند میگید
بابایییییییییییی ومی دوید بغل بابایی وبوسو ابراز دوست داشتن وآخر عشق
وعشق کشی
وقتیم می خواد بره سر کار بدرقه ش می کنید ومی بوسین همدیگه رو وبعد
آخرش هم براش بوس می فرستید دیگه جایی برای من نمی مونه
همچنان شما وفاطمه بد غذایی می کنید ومنم نمی تونم بی خیال باشم
به زور هم که شده چندتا قاشق غذا بهتون میدم دوتاییتون عاشق دال عدس
وقلیه اید برخلاف خیلیا که این دو غذا مخصوصآ دال عدس را دوست ندارن ولی
بازم خوشحالم که دوتا غذای مقوی رو دوست دارید وتنها غذایی هست که موقع
خوردن سر سفره میشینید ومی خواید که خودتون بخورید
خوب دیگه چنتا عکس که خودش میشد یه پست فاطمه خانم رفتن تو گوشیم
وهرچی عکس بود حذفش کرد وبعد خودش اعتراف کرد که مامان من یه کار بد
کردم ولی تورو خدا دعوام نکن ببخشید نفهمیدم ومن دیگه جز حسرت کاری
از دستم بر نیامدوگفتم حالا که نفهمیدی ایراد نداره وشما هم لووووووووووووس
چند روز پیش هم که من وشما وبابایی برای تفریح وآب تنی رفتیم رودخانه ای
که اینقدر سر سبزبود وبیشه وسبزه های اطرافش چشم انداز بود اما با کمال
تآسف دیدیم دیگه اونجا از سرسبزی وطراوت خبری نیست از آبی که دو هفته
پیش رفتیم وحسابی توش دست وپا زدیم خبری نبود تعجب کردیم که چه زود
رودخانه به این پر آبی خالی از آب شده وبعضی جاهاش هم راکد مانده چنتا
عکس گرفتم که فاطمه خانم حذف کردن
پی نوشت: این نوشته های بالا را چند روز قبل نوشتم ومی خواستم ارسال
کنم ولی دیر وقت بود نشد تا اینکه فرداش محمد رضا با یه غفلت من زد همه
جارا به گند کشید ومن این چند روز مشغول شستن وتمیز کردن بودم وتمام
انرژیم از بین رفت وخستگی وناراحتی جاشو گرفت الانم خسته ام تمام بدنم
درد می کنه اما احساس کردم خیلی دیر شده به شما دوستان هم که وقت
نکردم سر بزنم وکامنتهای پر مهرتون را تایید کنم عذر می خوام
وباز پی نوشت دیگر : این بقیه پست قبلی که زیاد بود ودوقسمت کردم
خوب پست بدون عکس هم صفایی نداره پس بریم سراغ عکسها
چند پیش هم که بابایی زنگ زدبه مامانم گفت بچه هارا آماده کن
میام دنبالتون میریم پارک مامانم هم از فرط خستگی نا نداشت ولی
به خاطر م ا راهی پارک شد چقدر هم بهمون خوش گذشت
ابوالفضل پسر عمه سکینه هم وقتی به طور اتفاقی متوجه شدن ما
رفتیم پارک امر کردن وبابایی رفت دنبالشون که تو یه روستای نزدیکمون
زندگی می کنن اومدن
فاطمه وابوالفضل هم که راهشون یکی نیست اصلآ با هم جور نیستن
اینجا هم دعواشون شده آجی میگه برو پایین جلوم دربیا ولی ابوالفضل
همچنان نشسته وتکان نمی خوره البته بیچاره تقصیری نداشت مامانم
بهش گفته بود بشین می خوام عکستو بگیرم
.مامانم هم چون خیلی خسته بودیه دوست خسته مثل خودش را گیر
آورده بودم یه گوشه ای نشستن وکلی حرف زدن ومن هم بالاجبار در
دامان مامان نشسته بودم تا اینکه عمه سمیه برد ومنو کمی تاب داد
البته قبلش مامانم منو برده بود وفیض برده بودم
آجی وپسر عمه هم که همراه بابایی رفته بودن پارک بادی وقایق
سواری وکلی بازی کردن مامانم همه خسته وکوفته حوصله نداشت
که از بازیهای فاطمه عکس بگیره
دیروز هم که فاطمه دختر همسایه مون اومده بود با ما کلی بازی کرد
آخر شبی بود که اومدن دنبالش ورفت
اینجا هم مشغول تدارکات درست کردن یه کیک خوشمزه هستیم
ودوباره طبق معمول رفتیم سراغ کابینت وهمه چیز را بهم ریختیم
که مامانم سر رسید
آجی فاطمه دستیار اون یکی فاطمه هم سر آشپز ومنم هم کارشناس
و مهندس ناظر
وحالا مشغول خوردن عصرونه
سیییییییییییییییییب
خوب اینجا هم چون بابایی دیشب کشیک بود وامروز خونه تشریف داشت
برای خواب واستراحت این بود که مامانم هم چون از پسِ ما بر نیامد ونتوانست
مارا خواب کند در این اتاق مشغول بازی بودیم که کم کم پلکمان سنگین شد و
کنار مامانم خوابمان برد ومامان از ترس اینکه من بد خواب بشم وسراغ نی نی
که همان می می هست را نگیرم گذاشت خوابم عمیق شد بعد رفتیم در
رختخواب ناز
اینم هنرنمایی آجی فاطمه
قطرات باران گل وسبزه
ومنم که با جورچینم مشغول بودم که باعث مزاحمت برای آبجی نشوم
واما:
دوشب پیش کلی مهمان داشتیم خونه شلوغ بود وما هم کلی بهمون
خوش گذشت واینم دوقلوهای حاضر در مجلس ویک عکس افتخاری
داداش منو می زنی
حالا بگیر پُفففففففففففففف .......بگیر
آععععععععععع یواشتر
دیروز که دعوت بودیم خونه آقا جون بابای مامانی،بازم دوقلوها هم بودن
ولی عکس جالبی نتونستیم ازشون بگیریم
عاشقترین ما موش کوریست که زیبایی جفتش را چشم بسته باور دارد.