هیییییییییییییییییییییییییس......................
سلام به همه دوست جون جونیای مامانم خوبید امروز من سخنگوی این پستم
خوشحال میشم با من همراه باشید
دوستتون دارم خاله های ناز نازی ونی نی های خوشگل
هیییییییییییییییس یه صدایی میاد.................
امروز ازنظر مامانم یه روز خاص بود اینشو نمی دونم وقتی منو بغل کرد وبرد
تو اتاق بالایی که تقریبآ متروکه شده ورفت اومد توش کمه تعجب کردم ومنم
که همیشه سرو پا میشکنم برا اون بالا دیگه با تمام ذوق پیش به سوی راه
پله ............
مامانم با من حرف میزد که بذار یه ساعتی با پسرم تنها باشیم وکلی مارو
سرگرم کرد نگو این همه مقدمه چینی برا اینه که من تو حیاط نرم اینو از
صدایی که بیرون میومد فهمیدم ..... صدایی اشنا........ اره صدای بابایی
با آبجی فاطمه بود داشتن بلند بلند صحبت می کردن وانگار داشتن یه کارهایی
تو حیاط انجام می دادن اونم با شن وماسه وخاک وگل منم می خوااااااااااااام
آخه مامان این چه کلکی بود که سوار کردید
اون روز خاص بودن مامان هنوزم نفهمیدم دقیقآ چی بود ولی می دونم
یه چیزی بود حالا بماند
آهااااااااااا اینجا بود که من صداشونو شنیدم وازفکر شیطانی مامانی
پی بردم
مامانی خوب بلده منو سرگرم کنه اینجا کلی منو سوال پیچ کرد منِ
بی زبون هم قادر به نطق گفتن نبودم ای مامان کلک باز
این بوفه ای که مشاهده می فرمایید یه سری اسناد ومدارک وکتاب
توش هست مال خودِ مامانم هست که فاطمه ومن کلی زیرُ واروش کرده
بودیم آخرش مامانم تنها کاری که کرد این بود که راهی برای دسترسی به
اون نداشته باشیم و درشو چسبوند به دیوار حالا من دارم توذهنم راهی برای
ورود به این بوفه پیدا می کنم ببینم چکار میشه کرد
مامان میشه کمک کنی اینو برگردونیم لطفآ ؟؟؟؟؟؟؟؟
البته مامانم خوب نگاه منو می فهمه ومنظورم زود میگیره
به به قسمت خوشمزه پست مامان
این تولد عرفان پسر همسایه ودوست مامانی هست که دعوت شدیم و
رفتیم همین امشب، البته پاسی از شب گذشته وصبحدم فرارسیده
ومامانم مارو خواب کرده وهمچنان مشغول گذاشتن این پست هست
مامانی تا اومد ما وخودشو آماده کنه نصفی از جشن هم رفته بود
مامان بیچارهء من که باید هوای همه رو داشته باشه قبل رفتن بابایی با
عمو اکبر همسری عمه شهربانو داشتن تو حیاط خاک می ریختن تا کف
حیاط رو بالاتر ببره امر فرمودن به مامانی که بساط شربت ومیوه رو آماده
کن دیگه دیر شده بود دیر تر هم شد تارفتیم فاطمه دل مامانی رو با اون
نق نق کردناش که زود بریم جشن تمام میشه رو برده بود
عرفان جون تولدت مبارک
کیکشم فوتبالیستی بود یک دروازه ای داشت جون می داد بری وسط
یه گل بزنی
اولش هرچی بچه ها می گفتن بیا شمعهارو فوت کن که صد سال زنده
باشی عرفان فقط ادای فوت کردنو در آورده بود تا اینکه همه لب لوچشون
خسته شدن وبا صدای بلند کوبیدن تو مخ عرفان که بابا فوت کن دیگه
عرفان بیچاره دست پاشو گم کرده بود پرید بالای صندلی وتمام نیروی
خود رو برای خاموش کردن شمعها گذاشت امیر محمد پسر خاله ش
داره تو خاموش کردن شمعها کمک می کنه
یه نکته مهم درمورد آبجی خودم بگم که آجی جونم هنوز تا هنوز اون
حس تولدش تو وجوشه ودر نمیاد راه میره حرف تولدو می زنه که مامان
دوباره کی برام تولد میگیری ؟ مامان من از لباس تولدم خوشم میاد حالا
هرجا که باشه وهرکجا بخواد بره امر میکنه که لباس کفش دوزکیمو تنم
کن فدای اجی گلم یشم که تو تولد عرفان هم کلی بچه هارو همراهی
کرد اخرش موفق نشد رقص کارد بره چون اولش خجالت میکشید
لحظه اخرکه نظرش عوض شد چاقوروبردن تو دل کیک
اینجا این وسط یه بادکنک دیدم وچشم مامانی رو دور دیدم واون می می
هاشو کردم تو دهنم آخ که چه کیفی داشت حسابی سرگرم بودم که یهو
صدای مامانی مثل پُتک خورد تو سرم که سر جام میخکوب شدم
مامانی :آخه مامان این چیه می دونی تا حالا ممکنه چندنفر بردن تو
دهنشون من از دست شما چکار کنم همینه که مرتب مریض میشی..........
آخرش با اون کلکهای ماهرانش فریبم داد وبادکنک رو گم گور کرد
سلام آنیتا.........خوبی........خوشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میگم سیب برات خوب نیستااااااااااا هنوز کوشولویی ...بده به من این
سیبو ......حیف شما نیست پوستش تو گلوت گیر کنه
بیا یه کم نازت کنم می دونی چند وقته ندیدمت خیلی خوشگل وماه
شدی
آنیتا آبجیه عرفان هست وقتی من یک ماهم بودآنیتا هم تازه رفته بود
تو دل مامانش ،نُه ماه از من کوچکتره
آبجی خو ولم کن دیگه چکار به سیبش دارم این یه بهانه وشروع
دوستی بود می خوام نازش کنم .............
خلاصه که جشن تولد خیلی بهمون خوش گذشت
راستی این لباس چهارخونه ای که تنمه مامان ناهیدم برام دوخته مامان
دوست دارم
ممنون از دوستهای خوب مامانی وخاله های مهربون خودم
رونوشت:
محمدرضا تا این لحظه ، 1 سال و5ماه و 17روز و 10 ساعت و 32 دقیقه و 55
ثانیه سن دارد
فاطمه تا این لحظه ، 4 سال 5ماه و 5روز و 11 ساعت و 20 دقیقه و 7 ثانیه سن
دارد :.