شیطنتها وکار خرابیهای گل پسملم
سلام به دوستان خوبم
وبه وروجکهای نازم
این روزها محمد رضا بسیار شیطون وپرجنب جوش شده باید شش دُنگ حواسمون
بهش باشه روزی صد بار می افته وچه کارهایی که نمی کنه
فاطمه هم که شیرین زبون وصدالبته بلبل زبونیش زبون زده شده واینکه اونقدر ماشالله
حرف می زنه که بعضی وقتها من خسته میشم ولی ایشون همچنان پر انرژی ولی هیچ
کس به اندازه خودم باهاش حوصله نمی کنه
فاطمه گلم ببین من چقدر دارم تحملت می کنم چون تمام زندگیه من شمایید بیشتر
وقتها میگم خدایا شکرت اگه یه همسر کم حرف نصیبم شد در عوضش یه دختر پرحرف
وخوش قلب ومهربون بهم دادی که بتونم تمام روزهایی که تنهام در کنارش این خلع رو
پر کنم
منم یه تعدا کار خرابیها وشیطنتهاشو گذاشتم ادامه مطلب
بفرمایید
چندروز ی میشه که لوله های بین شهری به خاطر فرسوده شدن ترکیدن وآب شهری هم قطع
شده ما هم که چه مکافاتی میکشیم فقط عصرها به مدت نیم تا یک ساعت وگاهی صبحها آب
وصل میشه وما باید استفاده بهینه از این فرصت طلایی ببریم
دیروز عصر کلی ظرف نشسته جمع شده بود ترجیخ دادم تو حیاط خلوت بشورم وبچه هارو
گذاشتم تواتاق کارتون گذاشتم وهمه جارو ایمن سازی کردم از راه پله گرفته تا اتاق خیاطی
وسرویسهای بهداشتی ..........ولی یادم رفت صندلی رو از کنار کامپیوتر بردارم
آخرای شستنم بود که صدای گریه محمدرضارو شنیدم فکر کردم باز با فاطمه درگیر شدن
هرچی صدای فاطمه می زدم انگار نمیشنید البته وقتی کارتون می بینه کنارشم که باشم
صداش بزنم نمیشنوه خلاصه که هی گریه قطع میشد وباز شروع .......... می خواستم
بلند شم ولی گفتم بذار تموم کنم می ترسم آب قطع شه وبه این خیال که حتمآ فاطمه از
تاب خوردن محرومش کردهبا عجله ظرفهارو شستم وقتی رفتم تو دیدم فاطمه چنان محو
تلویزیون شده که انگار تو این عالم نیست صداش زدم فاطمه کو داداشت که صدای گریه ش
دلمو لرزوند دویدم تو اتاق فاطمه اول رسید این شکلی شدومنم که صحنه رو دیدم
داشتم سکته می کردم دویدم وبغلش کردم وکلی خدارو شکر کردم که چقدر خدا مهربونه تو
این فرصت مواظبش بوده ونذاشته بچه بیفته این عکسها هم یک دقیقه بعد گرفتم حیفم اومد
گفتم بذار آینده از شیطنتهاش مدرکی داشته باشیم وببینه
این حرکتت تو این عکس همیشه دل منو چنان می لرزونه ومیسوزونه که نگو چون هروقت
احساس آرامش تو لحظه هایی که می افتی ویا چیزهای مشابه می کنی واحساس
می کنی دیگه هیچ خطری تهدیدت نمیکنه وکسی هست که بهش تکیه کنی این شکلی
خوتو نشون می دی قربونت بشم الــــــــــــــــــهی
الهی من بمیرم این گریه های دلخراشتو نبینمی
اینم یه روز دیگه رو میز کامپیوتر
وبازم بالا بالا بالا...........رومیز تلویزیون
همه تو میز تلویزیون چیزهای تزئیناتی وشیک می ذارن ما بالشت می ذاریم از دست
نخود فرنگی شیطون ولی بازم کارساز نیست
ببینید این شده براش یه بازی
موفق شدم
خطرناکترین جا رو میز خیاطی مامان رو این میزها یه کارهای می کنه که هرکی
جای من بود از دلهره مرده بود ولی آقا سرعتی عمل می کنن ودوسوته خودشو
اون بالا رسونده
البته چندبار هم رو راه پله گرفتمت که داشتی بالا می رفتی کلی بالشت گذاشتم رو
پله ها وحتی اون الاغ بزرگه رو هم گذاشتم جلو ولی با این وجود به زور کنار می زنی
وراهتو باز می کنی ومیری بالا چه خاطره بدی هم از راه پله دارم
وآقا دیگه احساس می کنن بزرگ شدن خودکفا شدن دیگه بدون هر مانعی
می تونن رو تاب بشینن وتاب بخورن حالا ببین چکار می کنی مانع رو از جلو
خودت برداشتی چرا که من برا خودم مردی شدم اهاااان
قربونت بشم با اون حس بزرگ شدنت هرچی بهت میگم نکن مامان میفتی با ها ها
اعتراض می کنی وانگار نه انگار حرف ما هم که اصلآ خریدار نداره
کاش از لحظه ای که چه جور سر می خوردی ومیومدی جلو وشما همچنان خوتونو با
غرور گرفته بودید که نیفتید عکس گرفته بودم حیف که تو لحظه های حساس شارژ
دوربین تمام شد
آهاااااا بالاخره این عکس رو پیدا کردم ببین چه جور اومدی جلو می خوای بیفتی
حالا این اولش بود به رو خودتم که اصلآ نمیاری
خوب دیگه این روزها تاب شده وسیله بازیت وتا بیداری فقط می گی تا تا عااااااااا
( تاب تاب عباسی ) ومنم که اطاعت امرواما این تاب معظلی شده برا من بیچاره
که بین شما وفاطمه بد جوری گیرکردم فاطمه با نق زدن که این تاب ِکوچیکیهای
خودمه باید من سوار شم وشما جیغ جیغو هم با صدای بلند گریه کنان که باید من تاب
بخورم خوب این بین شما که اصلآ به هیچ صراطی مستقیم نیستید فقط تاب رو
می خواین ومجبوریم هی هندونه کیلو کیلو بذاریم زیر بغل آبجی تا راضی بشن تاب رو
بدن وشمارو ساکت وراضی کنیم
چندروز پیش سر همین تاب خوردنتون فاطمه یه پیشنهاد به من داد که مامان امشب
می ذارم محمد رضا تاب بخوره ولی فردا تاب مال من باشه دیگه نگی بذار داداشت تاب
بخورهاااااااااا از این خبرا نیست منم که این شکلیواما بعد که مامان جان آخه اگه
داداشت گیر سه پیچ داد من که سرم درد میگیره اعصابم بهم می خوره شما دوست دارید ؟
بعد کمی فکر گفت خوب یه چیزتا من اجازه ندادم داداشی نباید تاب بخوره وما هم پیشنهاد رو
قبول کردیم واون شب به خیر گذشت فرداش دوباره داداش هوس تاب کرد ومن توافق نامه رو
یادم رفت همینکه می خواستم بذارم تو تاب فاطمه مچ مارو چسبید
که مامان چیه یادت رفت؟ منم: گفتم چی مامان......... فاطمه:مگه نگفتم بدون اجازه من ....
تازه یادم افتاد که ای واااای حالا چه باید کرد گفتم خوب مامان جان اجازه می دی داداشت تاب
بخوره گفت نهههههه اخم کردم گفتم اجازه گرفتم خوب حالا من چکار کنم الان سرم درد
می کنه واعصابم بهم می ریزه دیگه حوصله هم ندارم آخ جون که مثل همیشه چه زود جواب
داد وقربون دلت برم که چقدر مهربونه اگه باهات با نرمی حرف بزنیم تمام وجودتو تقدیم می کنی
قربونت بشم
وحالا اینم رضایت داداشی
واما تا خسته نشه که محاله اونم تو تاب ویا تا خوابش نبرده از تاب بیرون
بیا نیست
واینم از کارخرابیهات
می دونید این پنبه ها چیه؟؟؟؟؟؟؟
دیشب که داشتید با هم بازی می کردید من یه سر اومدم نت وداشتم به وب دوستان
سر می زدم که فاطمه شما دویدید اومدید پیشم که مامان بیا داداشی چیکار کرده منم با
عجله رفتم دیدن شلوارشو درآورده ( اینکه یه دوماهی هست یاد گرفته شلوارشو دربیاره
وخیلی خوشحالِ که بلده این کارو کنه تا چشم مارو دور ببینه زود در میاره ) خلاصه در حالی
که سوار دوچرخه شده پوشکشو پاره کرده وبا افتخار داره میکنه وهی میرزه پایین واااااااای که
منو ندید این شکلی شدم
فقط فاطمه رو از صحنه دور کردم که پاهاشو نذاره توش ومستقیم بردم حمام بعد هم تو اتاق
گذاشتم درُ بستم وصحنه رو پاک سازی کردم شانس آوردم رو فرش نریخته بود رو پتو بود این
پتو همیشه جان منو نجات میده به همین خاطر همیشه این قسمت پهن می کنم وخداراشکر
تا حالا خیلی مفید بوده وبعد هم می ذارم تو موزه خخخخخخخخ
اینم یه کار خرابی دیگه مال چند وقت پیش
باز فاطمه اطلاع رسانی کرد که مامان بیا بدو ببین داداشی چیکار کرده وقتی رفتم دیدم با این
صحنه مواجه شدم اینها داروهای گیاهی بود که برا دل درد ونفخ شکمش خریده بودم وگذاشته
بودم تو کابینت اقا رفتن پیدا کردن وریختن وچقدر رهم کیفشو می برد همه جارو کثیف کرده بود
چک وچونشو ببین
اینم از آلوچه خوردن نخود فرنگی
چندوقت پیش یه لباس مهم داشتم که باید دوخت می کردم وتخویل مشتری می دادم ولی
شما از کنارم جم نمی خوردید مجبور شدم آلوچه بدم دستت ومشغول شدم برا مدتی جیکت
در نیومد بعد دیدم چه بلایی سر خودت آوردی فدات بشم ابن شکلی هم تو دل مامان جا داری
گفتنیها زیاد ولی همه شمارو خسته کردم ببخشید
بقیه برای بعد
محمدرضا تا این لحظه ، 1 سال و 5 ماه و 14 روز و 11 ساعت و 36 دقیقه و 36 ثانیه سن دارد
فاطمه تا این لحظه ، 4 سال و 5 ماه و 2 روز و21ساعت و 59 دقیقه و 4 ثانیه سن دارد :.