محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

یه عالمه اتفاق وشیطنت

1392/7/13 16:26
نویسنده : مامان ناهید
726 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستان عزیزم

وجوجوهای ناز خودم الهی قربونتون برم

مامان جان این مدت که میام پست بذارم با سرگردانی نمی دونم چه طور آپ کنم

مگید چرا؟菌菇村0054اخه نمی دنم چی شده که سیستم ،ممری گوشیمو نمی خونه

پست بدون عکسهای شما هم که نمیشه هرچی باید در موردتون بگم بیشتر با عکس

نمایش میدم اینجوری هم خسته کننده نیست هم همه چیزو لازم نیست نوشت

وهم یه صفای دیگه به وب می ده اون عکسهای پرخاطرتون،

نمی دونم چیکار کنم.................

قضییه گم شدم ممری تازه خریده شده:

چندروز پیش رفتم یه ممری گرفتم اونم با قیمت ١٥٠٠٠ تومان وقتی اون آقاهه به من داد

دیدم گذاشتش تو یه جلد بزرگ منم تعجب کردم که چرا پلمب نیست ولی طبق عادت

همیشه زیاد سوال نمی کنم گرفتم وپولو دادم وبرگشتم منزل وقتی وارد خونه شدم

با چه ذوقی درشو باز کردم که ممری روبندازم رو گوشی وحالا دیگه می تونم عکستونو

بگیرم وبذارم تو وب ولی با کمال تعجبدیدم ممری نیست 菌菇村0137دیدم جلد اصلآ

از هم بازه اگه یه سکه بذاری توش میفته چه برسه به کارت ممری به این کوچکی اعصابم

داغون شد 菌菇村0200هرچی تو ماشین تا تو حیاط واتاق رو گشتم پیدا نشد ببین به خاطر

سهل انگاری اون آقا که معلوم نبود اصلآ تقلبی به من داده بود یا نه به این راحتی افتاد وگم

شد وقتی بهش گفتم آخه وقتی میگید این جلد مال خودش نیست وخودش لبش برگشته و

باز هست چرا به من نگفتید مواظب باش یا چسبی میزدید ویا تو پلاستیک می ذاشتید زیر

بارش نرفت ومن با اعتمادی که به خرید داشتم فکرنمی کردم اینقدر به راحتی کارت رو گم

کنم واگه افتاده تو مغازه خودش افتاده چون من تو مغازه که درآمدم در مغازه هم سوار شدم

حالا تو ذوقم خورد وهنوز نرفتم که یکی دیگه بخرم وحالا کلی عکس دارم که نمی تونم وارد

کامپیوتر کنم بلوتوث هم نتونستم菌菇村0192

 

عروس شدن فاطمه مساویه با خجالت زده گی من

دیروز هفته عمویبابایی رو دادن وفاتحه تمام شد خدارحمتش کند همون روز تشیع جنازه

قرار شد ساعت ٤ به خاک بسپارن می خواستم بیام مهد وشمادختر نازم وصالحه رو ببرم

بذارم خونه خاله زهره وبا مامانم وزن دایی مرضیه وزن دایی مریم بریم آرامگاه ولی از اونجایی

که دیرم شد سپردم به دایی روح الله که بیاد دنبالتونومارفتیم آرامگاه کهناگهان رضوان

دخترعموی من یعنی خانم معلم شما بهم زنگ زد کهخاله زهره اومده دنبال فاطمه وفاطمه داره گریه می کنه که من با هیچ کس غیر مامانم جایی نمی رم 菌菇村0208حالا بیا باقلی بار

کن،هرچی تو تلفن بهت گفتم مامان جان باخاله بیا پیش من ولی به هیچ صراطی

مستقیم نبودی菌菇村0095 می خواستم بیام دیدم مرحوم رو آوردن می خوان

به خاک بسپارن گفتم بذار خاک سپاری انجام بشه میام دنبالت ولی وقتی گذاشتن

تو قبر دوباره درآوردن وبردن طرف غسال خانه ،همه تعجب کردیم زن وبچه هاش با شیون

افتادن به دنبالشون که آخه چرا؟گویا از کمرش که قبلآ عمل کرده بود خون اومده بود وبردن

دوباره غسل بدن ومن از فرصت استفاده کردم داداشی رو دادم دست آبجی زهره وصالحه

هم که از وقتی از شما جدا شده بود یه ریس بهانتو می گرفت وگریه می کرددستشو

گرفتماومدیم دنبالت ووقتی برگشتیم هنوز خاک سپاری نشده بود菌菇村0088

یه چیز خنده دار که برا من فقط خجالتش موندخجالت این بود که همون روز با اصرار بیش

از اندازه خودت که مامان امروز منو عروس کن ببر مهد لباس سفید تنم کن موهامو گل

قرمز بزن 菌菇村0039منم این کارو کردم و وقتی می خواستم ببرمت آرامگاه دیدم دارم

عروس می برم菌菇村0068 مانده بود چکار کنم دیگران چی میگن وقت هم ندارم ببرم

خونه لباستو عوض کنم ولی تو آرامگاه که رسیدیم اول کیف کولیتو زدم پشتت که همه

بفهمن از مهد اومدی ومی گفتم فاطمه برو یک کیلومتری من راه برو حواسم بهت بود

ولی نزدیکت راه نمی رفتم شما هم که اصلآ قربونت برم ولم نمی کردی واگه هم منو

ول می کردی با بچه ها اینقدر از اونجا دور می شدی که دلنگران میشدم ومی افتادم

دنبالت که در این صورت انگشت نمای همه می شدیم خلاصه اون روز تا تمام شد از

خجالت مردم خجالت菌菇村0103

بعد برگشتم هم آب ریزش بینیت شروع شد ومن دارو داشتم بهت دادم وفردا صبح روز

٥شنبه تب کردی مجبور شدم شیاف بزنم شب هم رفتیم دکتر وشما الان بهتر شدی

ولی بیماریتو به داداشی سرایت دادی بابات هم که چن کیلومتریت رد نمیشه تا نکنه

یه وقت ازت بگیره نیشخند菌菇村0104

 

شیرینکاریهای محمدرضا

میگم محمد رضا بابای کن اول مکث می کنی بعد که دیدی دارم دستمو تکون می دم

شروع می کنی به بای بای کردن همراه با صدای هااااااااااااااااااااااااااااا菌菇村0168

 

 

یه سرود شاد که می زاره باهاش بندری میری وچنان خودتو تکون می دی ومی رقصی

که دست خردادیان رو از پشت بستی نمی دونم بابات رقاصه یا مامانت یه صدای هایی

هم را می ندازی که نیازی به خواننده نداری菌菇村0128

 

عاشق دردر رفتنی تا در اتاق باز میشه دست می زنی ومی گی ددد.........菌菇村0162

 

آخرشب که بابا میاد خونه اگه هنوز بیدار باشی وحتی اگه چشمات بسته باشه به یه

کم تغییر صدا ونور ثابت میشی واز شیر خوردن دست بر میداری واونقدر تمرکز می گیری

تا مطمئن بشیبابایی اومده اونوقته که پا میشی وبا هاها گفتن صداش می زنی وتا

وقتی که خاموشی نشه نمی خوابی 菌菇村0157

 

وقتی تو خونه ایم مرتب می خوای که بغلت کنم وباهات بازی کنم اینه که هرجا میرم

میایم دنبالم واگه بغلت نکنم گریه می کنی菌菇村0173

 

وقتی میام نت میای با شیطنت سیستم رو خاموش می کنی وای زحماتم به باد میره

ولی با او نخنده های بامزه ودلقکیت منو می خندونی دیگه چکار میشه کرد菌菇村0165

 

ببخشید خیلی خسته شدید از مهربونیتون ممنونم菌菇村0130

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)