محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

خبرخبر خبردار.......مااومدییییییییییییم

1392/7/7 16:06
نویسنده : مامان ناهید
453 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان خوب وگلم我是白骨精0264

خوبید؟خوشید؟

بلاخره من اومدم

از اینکه این مدت به یادم بودید ممنونم واز دوستانی که برام کامنت گذاشتن تشکر

می کنم دوستتون دارم ودلم خیلی براتون تنگ شده بود

راستش من یه کم کسالت داشتم وحالم خوب نبود نتم هم که محدودیتش تموم شد

وفرصت خوبی بود برا اینکه یه کم بیشتر به کارهام وبه زندگی برسم خدارا شکر همه

چیز روبه راه است

 

من وآقای پدر مشغولیم من تو خونه مشغول کارخونه وخیاطی وبچه داریم وهمچنین

خریدبیرون هم من انجام می دم همسری هم که سر کارهست ونمی تونه به مابرسه

وکمکمون کنه ولی من این جوری راضیم به شرط اینکه همه باهم خوب وخوش باشیم

همدیگه رو درک کنیم وبفهمیم که انشالله همینطور هست我是白骨精0241

از فاطمه گلی بگم که میره مهد چقدر هم ذوق داره پارسال که دوسال ونیمش بود

همش دنبالم گریه می کرد که من تنها تو مهد نمی مونم باید خودت هم باشی ولی

من نمی تونستم با شکم گنده اونجابمونم این بود که قید مهد رو زدیم ولی امسال از

اول تابستان یاداوری می کرد که یه وقت یادم نره 我是白骨精0261

روز اول که بردمش هی یه بهانه های کوچولو می گرفت که نذاره من برگردم خونه بعد

که مطمئن شد من دارم میرم همون جور که به زور جلو اشکاشو گرفته بود لباشو غنچه

کرد وصدام زد مامان بیا بوسقربون لبای غنچه ایت ناز گلم ومنم لپمو بردم جلو ومنو بوسید

بعد هم من اونو بوسیدم بچه ها و مامانشاشو ن هم داشتن مارو نگاه می کردن عجب

فیلمی بود قهقههجاتون خالی بعد هم که از بس چشماشو فشار دادکه بتونه جلو

اشکاشو بگیره نتونست با گفتن یه کلمه که چیه عزیزم دختر گلم我是白骨精0438 ترکوند و زد زیر گریه我是白骨精0445عجب بغض عجیبی بود دلم آتیش گرفت قربونت

برم ولی بعد کلی صحبت کردن من ودختر عموی بنده که خانم معلم فاطمه جونی بود

آروم شدو خانم معلم بردش وداشت براش تصاویری از یه کتاب داستان رو بهش نشون

میداد من جیم شدم تو بین رفتن بعضی از بچه ها داشتن فرار می کردن ومربیهای مهربون

به نبالشون ،بچه هابدو ومربیا هم به دنبلشون بدو我是白骨精0336

اینو بگم که یه هفته شیفت صبح هست ویه هفته عصر ،وقتی صبح می خواد بره

خودم هم میبرم هم میارمش ولی وقتی شیفت عصر باشه من میبرم باباییش میاره

امروز که عصربود وقتی بردمش یکی از بچه هاداشت گریه می کرد خوب که نگاهش

کرد گفت مامان نگاه من گریه نمی کنم تو کلاس که رسید صالحه دختر خالشو که

دیدرفت پیشش وسلام داد بعد به من گفت مامان شما می تونی بری تو ماشین

منتظرم بمونی اگه هم داداشیم خسته شد برید خونه بعد بیا منو ببر تعجب کردم

که چه زود پذیرفت واین وابستگی که به من داشت باهاش کناراومد خیییییییلی

خوشحالم 我是白骨精0225

تو این مدت محمد رضا سرما خورد وچون زود بردمش دکتر خدارا شکر زود هم خوب

شد ولی نمی دونید چقدر شیطون شده صدای بلبل در میاره ویه حرکات دورانی

نشسته انجام می ده

یه کلمه هایی هم به زبون میاره مثل بوووو...............وه ،در در ( وقتی می خوایم بریم

بیرون این کلمه رو می گه)، بااااااااا، بعضی وقتها هم بابا،ولی بیشتر که می خواد صدامون

کنه می گه ها، ها ،ها

خوب دیگه پسرم دیگه برا خودش مردی شده وقتی فاطمه رو می بریم مهد کلی ذوق

زده میشه ومیره بین بچه ها واصلآ منو یادش میره کلی ورجه وورجه می کنه瓜皮仔0011

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)