محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

سفر به مارگون

1392/6/6 17:48
نویسنده : مامان ناهید
560 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستای گلم به شما که با پیامتون وبه یاد مابودن

عشق وانگیزه مارو به این وبلاگمون بیشتروبیشتر میکنهKa-La-So0013

وسلام به توت فرنگی خودم ونخود فرنگی نازمKa-La-So0013

گفته بودم یه مسافرت یهویی پیش اومد ومارفتیم کلی هم

خوش گذشت جاتون خالی وسبد سبد گلKa-La-So0003

واما انگیزه اینکه نتونستم آپ کنم وخاطرات سفر رو بگم این بود

که همه عکسهای سفر فرمت شدند ولی خوشبختانه همه عکسها

روآبجی گلم که آچار فرانسه کل طایفه هست وهرمشکلی برای هر

کی پیش بیاد حلال مشکل هست ریکاوری کرد وبرگردوندKa-La-So0004

نمی دونیدکه چقدرخوشحال شدمKa-La-So0003 حالا می توانم تعدادی

ازعکسهارو بذارم عکس وروجکها گلم丰丰鼠0013

سخن گوی این پست هم نخود فرنگی مامان محمدرضای ناز

خوب این راباید بگویم که مدتی بود که مامانمان هوس تفریح وگشت وگذارکرده بود ولی

به گفته آقای پدر موقعیت وحسش پیش نمی آمد وانگاردمشان به دم دیگران بسته که

حتمآباید همسفری داشته باشند丰丰鼠0012

البته درست هم می گویند دسته جمعی حال وهوای دیگری دارد وامادوهفته پیش که

بادایی روح الله تصمیم برآن گرفتند که یه سفر به استان کهکلیویه وبویراحمدداشته باشند

ولی از انجا که دایی روح الله زیر همه چیز زدیعنی برایش مشکل پیش آمد واز رفتن به سفر

منصرف شد وهمه مارو دلسرد نمود丰丰鼠0045丰丰鼠0064

واما از آبجی فاطمه بگویم که قضیه مسافرت بد جوری ذهنش را مشغول کرده بود وبه دور

خودش می چرخید وهی می گفت کی میرویم تفریح کی می ریم مسافرت،؟丰丰鼠0016

بابا ومامان که سهل است دل کافر برایش می سوخت تااینکه بابای مارمولکمان بیخیال

سفر نشده وگفته اگرهم کسی با ما نیامد ما خودمان میرویم丰丰鼠0017 ،نه مثل اینکه

هشدارهای مرتب آبجی کارساز بود واین بابایمان هنوز در قلبش عشق وعاطفه ای هست

البته همیشه عاشق ماهست丰丰鼠0027 ولی برای رفتن به سفر کمی حوصله ندارد

واما روز پنج شنبه دو هفته پیش یعنی24 مرداد92 هنگامی که صبح همگی رفته بودیم

دکترتامادرمان یکی ازدندانش را پر کند دایی عیسی باپدرمان تماس میگیرد و هنوز هیچی

نگفته تلفنها قطع میشوند گویاسراسری بوده وظهر که به خانه برگشتیم دایی خودش

زحمت کشید وهمه مابیخبر از همه چیز باپدرمان قرارسفرراگذاشتندوقرار شد ساعت

عداز ظهر حرکت کنیم丰丰鼠0021

واما مسافران کیا بودند الان میگم: دایی عیسی زندایی زهرا خاله فاطمه مادرجون وعمو محمود وماچهارنفر丰丰鼠0010

واینو بگویم که همان روز که رفته بودیم دکترآبجیمان همش می گفت داریم میریم سفر丰丰鼠0055 مامان هم که خبر نداشت که عصری واقعامیریم می گفت آره دخترم سفر

همینه که آدم از شهرخودش بزنه بیرون وبا ماشین یه گشتی بزنه آره داریم میریم سفر

آبجی بیچاره که براش قابل قبول نبود می گفت این که مسافرت نیست丰丰鼠0064

مسافرت سرسر داره الاکلنگ،پارک ودل این بابا مامان هم براش آتیش می گرفت

وامامگر میشد که نرفت من که به این آبجی خانم افتخار می کنم丰丰鼠0009

که این قدر سمج تشریف دارن丰丰鼠0013

وحالا مقصد اول استان کهکلیویه وبویر احمد شهرستان یاسوج که مامان عااااااااااااشق

اونجاست وبعد هم آبشار مارگون از استان فارس وحومه

ساعت 6/30 دقیقه حرکت کردیم که بعداز دالکی اول بسم الله تو ترافیک گیر کردیم

وای وایکه یه تصادف وحشتناک بود یه 10 چرخ چپ کرده بود یعنی سر یه پیچوارو شده

بود وراه را بسته بودویه کم که جابه جاش کردن کم کم راه باز شد وما تونستیم از این

ترافیک سنگین رهایی یابیم آبجی هم که همش خواب بود 丰丰鼠0066هی مامانم صداش

می زد که پاشو بیرونو ببین 丰丰鼠0010

میگین نه ببینید丰丰鼠0002

شب رسیدیم نورآباد که یه راست رفتیم تو یه پارک تااینکه شام بخوریم پارک که عشق

آبجی بود丰丰鼠0001خیلی شلوغ بود مامان خانم باز مثل همیشه منو انداخت تو بغل

خاله فاطمه دایه بنده ودخترشو برد تو شهربازیش فکر می کنه من هیچی حالیم نیست

بالاخره که یه روز می تونم رو پای خودم ویستم اونوقت حالیشون می کنم 丰丰鼠0023

اونارفتن ولی زود برگشتن چرا؟زیرا برای اینکه!!!!!!!!!!!!نیشخند丰丰鼠0041

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخچون تو پارک دعواشده بود سنگ وچوب و...........

ترسیدن برگشتن حق به حق دار رسید حق من بود دیگه丰丰鼠0033

بعداز شام حرکت کردیم ساعت نزدیکای 4 صبح بود رسیدیم نزدیکای یاسوج رفتیم

یه امام زاده اسمش امام زاده احمد بود اگه اشتباه نکنم با تمام امکانات همه خسته

وکوفته خوابیدیم ولی آبجی بیدار شد وتازه بازیش گل کرده بود丰丰鼠0013 مامان به زور

خوابوندش 丰丰鼠0025وای که چه شب سردی بود با اینکه تو چادر خوابیدیم ودوتاپتو

رومون بود ولی بازم سرد بود آبجی که موقع خواب جک تعریف می کرد丰丰鼠0027

میگفت مامان به این که نمیشه گفت خواب مگه آدم باید اینجا بخوابه丰丰鼠0016

مامان می گفت پس کجا ؟丰丰鼠0016ابجی جواب داد باید بریم تو اتاقمان خونه خودمان

بخوابیم همگی کلی ازش خندیدند丰丰鼠0009 آبجی بیچاره اولین بارش بود تو چادر

می خوابید تقصیر نداشت از بس تو خونه مونده که شب باید می رفت تو خونه خودش

بخوابه وفردا دوباره برگرده 丰丰鼠0056

مامانم از این امام زاده عکس نگرفت حیف شد یادش نبود

فردا هم صبحش هم مامانم زن دایی زهرا غذادرست کردن که تا ظهر طول کشید ای بابا

این شکم دست از سر مابرنمی داره دیرمون شد انگار اومده بودن فقط بخورن 丰丰鼠0008

بالاخره ساعت 11/30 حرکت کردیم به طرف یاسوج منطقه سی سخت یکی از مکانهای

زیبا ودیدنی وپرطرفدار هست丰丰鼠0002

اینجا هم که داریم می ریم وآبجیجونممدادرنگیشو بادفتر نقاشیشو ریخته بود تو یه

کیف قدیمی با خودش اورده بود وخودشو از این همه مناظر زیبا محروم کرده بود وداشت

نقاشی می کشید 丰丰鼠0019

تمام اطراف وروی دیوارباغها پربود از شاخه های زیبای انگوربود丰丰鼠0020

ورودی سی سخت

اینجا یه آبشار زیبا ویه عالمه چشمه که آبش سرد بودو استخوان سوز丰丰鼠0042

منم ببینید منم خوب عاشق آبم 丰丰鼠0027

حالا ببینید از آبجی ما که تا فهمیدیم اون بالا با صدای جیغ گوش خراشش همه رو

متوجه خود ساخت丰丰鼠0024

آخه من نمی دونم اونجا چکار می کنه یا آب سرد این جوری فراریش داده بود که زده

به کوه وکمر یا ازدیدن این همه آب راهش رو گم کرده ویا می خواسته کو هپیمایی کنه

خداداند نزدیک بود سقوط کند ولی خدایی چه دل وجرآتی داشته این آبجی ما丰丰鼠0011

داییه همیشه در صحنه رفت وآبجی رو نجات داد داشتیم از ترس می مردیم丰丰鼠0062

این آبجی ما با اینکهیه بارنزدیک بود سقوط کنه باز دست از کارش بر نمی داره وداره

دوباره تلاش می کنه بره سرجای اولش丰丰鼠0060

ولی بعد اعترافی که در بازجویی ازش به عمل آمد گفتن که آب سرد بود داشتم

می رفتم آفتاب بگیرم ولی راهم را در رفتن به بالای کوه یافتمنیشخندقهقهه丰丰鼠0041

یه وقت کم نیاریاااااااااااا丰丰鼠0006

وحالا روی تپه سنگ خیلی بهش خوش می گذره

من تعجب می کنم این آبجی آب رو ببینه ولی حاضر نشه توش وایسته

ولی زیاد طولی نکشید که کم کم پاهایش به سردی آب عادت کرد وبه زور از آب

کشیدیدنش بیرون丰丰鼠0064

تا تو ماشین می رفت یه وقت می دیدیم سراز آب در می آورد با هزار دوزوکلک

بالاخره بردیمش丰丰鼠0059

وبعد هم که برای نهار خوردن جای مناسبی پیدا نکردیم از بس که شلوغ بود وماشینهارو

کنارهم زدیم وبا زیر انداز وپتو برای خودمان سایبانی دست وپا کردیم واینجا هم دیدبانی

خوبی بود برای تفریح همه مخصوصآ آبجی ومن丰丰鼠0009丰丰鼠0013

این آقایی که مشاهده می فرمائید پول ناقابل می گرفت اسب سواری می دادکه هرچی

بابایی با مامانی به فاطمه اصرار کردن سوارشهمی ترسید نرفت丰丰鼠0032 ولی من که

جرآت داشتم وبازبان بی زبانی هرچی خودم را تکان ورتکان می دادم فایده نبخشید丰丰鼠0033 تا اینکه مامانم به حرف آمد وگفت احمد جان برواین پسرت رو سواری

بده داره خودشو خفه می کنه丰丰鼠0059 خودت هم یه سواری می خوری دیگه ،

ولی بابابی اینجور راضی نشد گفت حالادرسته من مثل مترسک اون بالا باشم

وابسارم دست اون آقاباشه واقعآ که ..............丰丰鼠0041

وچقدر بد است که آدم اینقدر دلش بخواهد سواری بخورد ولی بترسد وخودرا از این

تفریح دل انگیز محروم کند آبجی جون دلم برات کباب شد که اینجوری از دور نظاره گر

هستیزبان丰丰鼠0034

واکنون آبجی باز راه آب را پیدا کرد وخدابه داد برسد که دیگه از آّدست نخواهد

کشید 丰丰鼠0028

ببین چقدر خوشحال هست مامان بابای خوبم خداخیرتان دهد که آبجی مارا اینقدر

خوشحالنمودید نمی دانید با هر خنده آبجی گل از چهره ام میشکفتنیشخند丰丰鼠0020

ای وای چشم روببین چه زود اثر کرد丰丰鼠0038

اینبار دمپاییش رو آب برده واینو بگم که تاآخرآب بازی نزدیک به 100 بار نه 1000 بار

دمپایی رو آب برد(لاف بود)قهقهه丰丰鼠0059

ولی به خدا چند بار آب بردش واز بس مامانم دوید وگرفتش که پاهاش دیگه

داشت کنده میشد

خوب آبجی خوب بود راضی شدی سیر شدی 丰丰鼠0055

مامان:برو دیگهلباساتو عوض کن که سرما می خوری

آبجی هم که کاملآراضی شده بود چشم مامان جون بریم یه کم دیگه بیایمتعجبتعجب丰丰鼠0028

مامان من دوست دارم ،خیلی خوشم میاد از آب سرد ،پاهام دیگه سردش

نمیشهتعجبتعجب丰丰鼠0028

قهر آبجی رو ببین رنگ آب شده دست نمیکشه باز میگه بذار تو آب بمونم丰丰鼠0048

ای ولاااااااااااااااا بالاخره یادی از ما هم کردن این افتخارنصیبمان شد

اینجاظاهر بشیم 丰丰鼠0035

اینم مامانمه که بایدبهش گفت خانم گرفتار丰丰鼠0001

خاله چه بلاهایی که سر مادر نمی آورد ..........

ولی می بینید که من همچنان شادم وهمه را مجذوب خود ساخته ام خوش

مسافرتم وشوخ و خوشرو丰丰鼠0021

گفتن هیییییییییییییییییییییییی بعد همدست زدنم، کاری بود که من مرتب انجام

می دادم丰丰鼠0017

ببین این یکی دیگه از کارای خاله هست عاشق کاراتم خاله جون丰丰鼠0001

وباز ابجی وخواب ناز البته منم خوب می خوابیدم واین برای همه خوب بودعینک丰丰鼠0066

بعداز اینکه از چشمه ها وابشارهاومناظر زیبای سی سخت دیدن کردیم راهی شدیم

تااینکه مکان امن وخوبی برای شب پیداکنیم که در یکی از پارکهای زیبای سی سخت

اتراق نمودیم خیلی خوب بود باز مامانم گرفتار غذا وشست وشوی ما بود یادش رفت

ازمون تو این پارک زیبا عکس بندازد丰丰鼠0064

واین هم ما که صبح کله سحر بیدارمان کردند وحالا ادامه خوابمان را در ماشین

ادامه خواهیم داد وپیش بسوی آبشار مارگون در استان فارس丰丰鼠0012

تو همین پارک مامانم یکی از بلوز شرتهای نازمو که تازه برام خریده بود رو درخت

جا گذاشت همن بلوز شرتی که پوشیدم وصندوق عقبنشستم عکس قبلی ،

مامانم که ناراحت شده بود رفت وبه جاش دو تادست لباس دیگه برام خرید丰丰鼠0065

منو آبجی حسابی باهم جور بودیم حتی بیشتر از موقعی که خونه بودیم

واینجا هم در راه رفتن به آبشار مارگون که یک کیلومتر فکر کنم پیاده رفتیم تارسیدیم

به خود آبشار丰丰鼠0033

مادر جون که پاهاش درد بود وبابایی وزن دایی هم که کمرشان درد بودن

نیامدند ونتواستن از این طبیعت بسیار زیبا بهره ببرند ودایی که به گفته

خودش سانتافه من بود ومن سوار ایشان وآبجی هم سوار بر دوش مامانمان

که حسابی حال داد丰丰鼠0056

وآبجی ترسو که می ترسید که بیفتد丰丰鼠0062

ای ولااااااااااااااا چه طبیعت زیبایی این هم قسمتی ازآبشار مارگون

که تو عکس باز همه مناظرش پیدا نیست

این حرکت منو حال کنید در اوج شادمانی丰丰鼠0009

من وعمو محمود

عمو محمود هم عاشق منه ولی از شلوغ کردن بچه ها اعصابش به هم می ریزه

آبجی فاطمه خیلی ازش می ترسه تا جایی که اگه می خواست یه بازیگوشی کنه

اول نگاه به عمو می کرد واز کارش پشیمون میشد ولی عمو عاشق آبجیم هم هست

می گه من بچه نمی خوام فاطمه مال خودمه زن که گرفتم فاطمه رو هم با خودم می برم

آبجی نازک نارنجی مارو ببین 丰丰鼠0013پاهاش تو آب یخ زده

واز اطراف هم روش آب می پاشهمامان هم گیر داده بیا یه عکس

بنداز

وایستادیگه اینقدر ادا در نیار عزیز من丰丰鼠0013

وتعجب آبجی丰丰鼠0028

واینم من ودایی معروف به سانتافه من

جریان اینه که من دایی رو خیلی دوست دارم وهمش دوست داشتم بغل ایشون

باشم واز آنجایی که خیلی معروف وباحالم وطرفداران زیادی رو به خود جذب کرده ام

وهرکی می خواست که من مال اونهاباشم وبه هر شکلی این افتخاررا به آنهابدهم

ولی چه کنم آغوش ایشان را به همه ترجیح می دادمودایی بعداز کلی خستگی می گفت

نمی دانم من سانتافه ام ودیگران پراید丰丰鼠0016

این بود که دایی به سانتافه معروف شد丰丰鼠0002

داییه سانتافه اینیشخندزبانخنده丰丰鼠0002

اینجا هم که اخر راه بود وباید دیگه بر می گشتیم وآقای پدر رفته بودند پایین ووقتی

آبجی برگشت دید بابا پایینه رفته اونجا وایستاده میگه الا وبلا منم می خوام برم

پایین هیچ کس هم جرآت نداره بهش نزدیک بشه چون عقب عقب که بره می افته

پایین وبه گفته خودش دیگه فاطمه چییییییییییییییییی ؟نداریییییییییییییییم丰丰鼠0025

نگاه بابایی رو ببین خوب که کمرش درد بود ولی خودش می گفت هرکی نیومد پایین

واون پایین وندیده نصف عمرش تلف شده ولی نمی دونه که اون بالا چقدر زیبا بود

چندتا از منظره های زیبای آبشارمارگون

موقع برگشتن از آبشار مارگون تقریبآ ساعت ١٢ ظهربود که رفتیم ویه باغ برای

چندساعتی کرایه گرفتیم استراحت ونهار وبعدهم ساعت ٥ بود که حرکت کردیم

خوبیش این بود که هرجا می رفتیم آب بود وباب میل فاطمه خانم اینجا هم بعد

از عوض کردن سومین لباسش که هی خیس می کرد ومامان بیچاره هی عوض

می کرد丰丰鼠0053

آبش یخ بود وفاطمه به این آب خوب عادت کرده بود丰丰鼠0009

موقع برگشتن یه باران حسابی زد وما حسابی کیف کردیم فاطمه هم که همش

تو ماشین خواب بود واز این باران تابستانی فیض نبردن ودایی پفک وچیپس خرید

ومن هم برای اولین بار پفک رو مزه مزه کردم خیلی هم خوشمزه بود丰丰鼠0044

بابای ناخلفمان مارااز خوردن پفک منع کرد ومن زار زار گریه می کنم شاید که دلشان

به رحم آید ودوباره به مابرگرداننداای سنگ دل丰丰鼠0063

واکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم 丰丰鼠0065

ونتیجه می گیریم که هیچ کس بهترازمادر نیست ممنون مادر جان丰丰鼠0001

بعداز مارگون رسیدیم به سپیدان باز شهر مورد علاقه مامانم شهر خوش آب وهوا وتمیزی

هست ولی از بد شانسی مامان باران تندی بود ونتوانستیم توقف کنیم 丰丰鼠0047

واز مردها هم بگویم که نزدیک بازار که رد شدن شروع کردن حرف زدن که حواس زنهارو

پرت کنند که یه وقت به بازار فکر نکنن ونبینند ولی نمی دانند که دردیدن بازار تیز بین

تراز مردها ستن ودیدن بازار چشم اونارو چهارتا میکنه ولی بیچاره ها نتونستن کاری

از پیش ببرن وخودرا سریع خارج ازشهر یافتن تازه یه پارک خیییییییییییییلی خوشگل

هم از ماصلب شد丰丰鼠0045

راستی اون روز تازه ٩ ماهگیم تمام شده بود ورفته بودم تو ماه دهم ومامان قول داد

که یه جشن کوچولو توراه بگیرن این بود که بستنی خانه زنیان معروفترین وخوشمزه

ترینبستنی این شهررا ترجیح دادن واما عمو محمود این اجازه را نداد وخودش همه

را به صرف بستنی خوشمزه دعوت کرد旺旺狗0178

وکلی دست وهورا کشیدن وعمو با بابایی هم رقاص جشن ما بودند وبرای تک

پسرمامان رقصیدن اونم زیر باران تابستانی که چقدر هم چسبید

ببخشید مامانم معمولآدر جاهایی که ذوق زده میشه همه چیز یادش میره وباز

از این صحنه هاهم عکس ننداخته

اینم از سفر ما امیدوارم از پست بالا بلند ما خسته نشده باشید

丰丰鼠0029丰丰鼠0029丰丰鼠0029丰丰鼠0029丰丰鼠0029丰丰鼠0029

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)