شش ماهگیت مبارک محمدم
سلام به نازیلای مامانی وموش موشی خودم محمدرضا
امروز اولین روز از ماه هفتمی هست که واردش شدی دیروز
ماهت تموم شد وشما شش ماهه شدی امیدوارم تو
این ماه سلامتی وشادی باشه واز هر ناراحتی وبیماری به دور
باشید
ماهگبت مبارک باشه عزیزم
ماهگیت مبارک عزیزم
این روزا هم خیلی درگیر کار ،و شما هستم وهم مشغله فکری به من
این اجازه رو نداد که بیام وآپ کنم وحالا روز شمار یک هفته رو یکجا میذارم
امیدوارم خسته نشید
برای دیدن عکسها
جمعه تولد ماریا دختر پسر عموی بنده بود که ما هم دعوت شدیم
بابایی هم که
سر کار بود قرار شد با دایی الله کرم بریم
تولدرو تویه باغ خوشگل می گرفتن خوب تصمیم گرفتم یه لباس جدید برات بدوزم چون لباسهات تکراری بود ووقت
کافی هم نداشتم این بود که از صبح شروع کردم وتونستم بدوزم عصر
هم که به عمه سلیمه زنگ زدم که موهاتو مدل بد ه که قبول کرد
این مدل مو که به نظر من بهت نمی یومد ومن دوست نداشتم
مدل پف بیشتر بهت میاد ارایش هم که چه عرض کنم ولی دستش
درد نکنه دوست داشت خوشگلت کنه البته سلیقه ها فرق میکنه
اینم مدل جلو لباس که عکس بهتری نداشتم
مدل پشت لباست
این عکسوتو مراسم جشن تولد گرفتی
ببخشید نتونستم عکسهای خوبی بگیرم آخه اونجا پشه بود
نمی تونستم چشم ازت بردارم
اینجا تو اتاق خیاطی هستی عزیزم محمدم
تو همون روز که می خواستم لباس فاطمه رو بدوزم شمارو گذاشتم
جلو آینه که خسته نشی دیدم چقدر ذوق زده شدی
داشتی کله می زدی فکر می کردی یکی دیگه هست
اینجا می رقصیدی به طرف چپ وراست می رفتی
ومی گفتی ها،ها،ها، بووه،بووه،بووه، اگه،اگه،اگه...............
حرفه ای شدیااااااااااااا خوب انگشتاتو می خوری
مهدی داداش ماریا اونم که پشتشه ماریاست
فاطمه گلی گه 3 سال و5 ماهش هست
فاطمه وماریا
راستی این تاپ و شلوارو چند روز پیش برات دوختم نگاه مامان خیاط
چقدر خوبه تازه یه عالمه پارچه واست نگه داشتم که کم کم
می دوزم
فدای لحظه ای که مات زده می شی برم
آخرین فرنی 6 ماهگیت که دیروز خوردی
خیلی دوست نداری اولش که می خوای بخوری خیلی مقاومت می کنی به این شکل که قاشق رو صفت با دهانت می گیری
اینجا هم رفته بودم زیر قابلمه رو خاموش کنم که وقتی برگشتم
دیدم رو شکم شدی وحمله کرده بودی به طرف فرنی خوبه که
دوست نداشتی مامانی
خودم که می خورم یه لذت دیگه داره
خیلی چسبید..........
اینم مای بی بی های من که مامانی برا این ماهم خریده
نمی دونم اول کدومشو بپوشم
نازیلای مامانی وداداش جونی
آخ جون بالاخره مامانی شیشه رو داد خودم بگیرم
حالا دیگه هرچی دوست دارم می خورم
خونه اقا جون حیدر که کلی آدم دودو برم جمع شده بودنو می خواستن
منو بخورن زن دایی زهرا که دندوناشو فشار می داد تیزشم کرده بود
کم مونده بود بخورم
حمام 6 ماهگیم
از عکسهای آتلیه مامانم
داشتم سعی می کردم سینه خیز برم یه وقت فکر نکنید داشتم
تو آب شنا می کردمااااااا
از اینجا به بعد عکسهای 6 ماهگی فاطمه گلی
شما بگید فاطمه ومحمد چقدر به هم شبیهن
دیروز 25 بود اخرین روز 6 ماهگیت نوبت واکسن وچکاو داشتی که
من وفاطمه با هم بردیمت مرکز بهداشت همینکه رسیدیم گلاب به
روتون پی پی کردی ومن تو مرکز شستمت
پرونده ت زیر نظر خانم بازیار بود که امروز عروسیشه ومرخصی
داشت این بود که خانم عمادی که دوست بنده هم هست زحمت
وزن گیری وواکسنتو کشید
اول وزنتو گرفت که 8کیلو و400 گرم بود که تو این دو ماه تنها 500 گرم
اضاف کرده بودی البته قبلش اسهال داشتی وکلی وزن کم کردی
خیلی ناراحت شدم
قدت هم 67 سانت بود که 4سانت اضاف کرده بودی
بعد هم که واکسنتو زد ویه ذره کوچولو جیغ زدی که خانم عمادی
گفت معلومه مغروره می خواد بگه من مردم گریه نمی کنم
هر 6ساعت بهت قطره ذادم که دیروز وامروز کمی تب داشتی
قربون مرد کوچکم برم نفسم
یه چیز دیگه
این پست رو از قبل از ظهر با هزار مشکل شروع کردم که موقع ارسال کاملا
حذف شد نمی دونی چه حالی پیدا کردم برایم آخر دنیا بود ولی به عشق
شما دوباره شروع کردم اینو گفتم که بدونید چقدر عاشقتونم