محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

شش ماهگیت مبارک محمدم

1392/2/28 17:34
نویسنده : مامان ناهید
490 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به نازیلای مامانی وموش موشی خودم محمدرضا

امروز اولین روز از ماه هفتمی هست که واردش شدی دیروز

ماهت تموم شد وشما شش ماهه شدی امیدوارم تو

این ماه سلامتی وشادی باشه واز هر ناراحتی وبیماری به دور

باشید

ماهگبت مبارک باشه عزیزم

ماهگیت مبارک عزیزم

این روزا هم خیلی درگیر کار ،و شما هستم وهم مشغله فکری به من

این اجازه رو نداد که بیام وآپ کنم وحالا روز شمار یک هفته رو یکجا میذارم

امیدوارم خسته نشید

برای دیدن عکسها


جمعه تولد ماریا دختر پسر عموی بنده بود که ما هم دعوت شدیم

بابایی هم که

سر کار بود قرار شد با دایی الله کرم بریم

تولدرو تویه باغ خوشگل می گرفتن خوب تصمیم گرفتم یه لباس جدید برات بدوزم چون لباسهات تکراری بود ووقت

کافی هم نداشتم این بود که از صبح شروع کردم وتونستم بدوزم عصر

هم که به عمه سلیمه زنگ زدم که موهاتو مدل بد ه که قبول کرد

این مدل مو که به نظر من بهت نمی یومد ومن دوست نداشتم

مدل پف بیشتر بهت میاد ارایش هم که چه عرض کنم ولی دستش

درد نکنه دوست داشت خوشگلت کنه البته سلیقه ها فرق میکنه

اینم مدل جلو لباس که عکس بهتری نداشتم

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net


مدل پشت لباست

این عکسوتو مراسم جشن تولد گرفتی

ببخشید نتونستم عکسهای خوبی بگیرم آخه اونجا پشه بود

نمی تونستم چشم ازت بردارم


اینجا تو اتاق خیاطی هستی عزیزم محمدم


تو همون روز که می خواستم لباس فاطمه رو بدوزم شمارو گذاشتم

جلو آینه که خسته نشی دیدم چقدر ذوق زده شدی

داشتی کله می زدی فکر می کردی یکی دیگه هست

اینجا می رقصیدی به طرف چپ وراست می رفتی

ومی گفتی ها،ها،ها، بووه،بووه،بووه، اگه،اگه،اگه...............

حرفه ای شدیااااااااااااا خوب انگشتاتو می خوری

مهدی داداش ماریا اونم که پشتشه ماریاست


فاطمه گلی گه 3 سال و5 ماهش هست

فاطمه وماریا

راستی این تاپ و شلوارو چند روز پیش برات دوختم نگاه مامان خیاط

چقدر خوبه تازه یه عالمه پارچه واست نگه داشتم که کم کم

می دوزم

فدای لحظه ای که مات زده می شی برم

آخرین فرنی 6 ماهگیت که دیروز خوردی

خیلی دوست نداری اولش که می خوای بخوری خیلی مقاومت می کنی به این شکل که قاشق رو صفت با دهانت می گیری

اینجا هم رفته بودم زیر قابلمه رو خاموش کنم که وقتی برگشتم

دیدم رو شکم شدی وحمله کرده بودی به طرف فرنی خوبه که

دوست نداشتی مامانی

خودم که می خورم یه لذت دیگه داره Rabbit 3 smiley 035

خیلی چسبید..........

اینم مای بی بی های من که مامانی برا این ماهم خریده

نمی دونم اول کدومشو بپوشم

نازیلای مامانی وداداش جونی

آخ جون بالاخره مامانی شیشه رو داد خودم بگیرم

حالا دیگه هرچی دوست دارم می خورم

خونه اقا جون حیدر که کلی آدم دودو برم جمع شده بودنو می خواستن

منو بخورن زن دایی زهرا که دندوناشو فشار می داد تیزشم کرده بود

کم مونده بود بخورم

حمام 6 ماهگیم

از عکسهای آتلیه مامانمRabbit 3 smiley 061

داشتم سعی می کردم سینه خیز برم یه وقت فکر نکنید داشتم

تو آب شنا می کردمااااااا

از اینجا به بعد عکسهای 6 ماهگی فاطمه گلی

شما بگید فاطمه ومحمد چقدر به هم شبیهن

دیروز 25 بود اخرین روز 6 ماهگیت نوبت واکسن وچکاو داشتی که

من وفاطمه با هم بردیمت مرکز بهداشت همینکه رسیدیم گلاب به

روتون پی پی کردی ومن تو مرکز شستمت

پرونده ت زیر نظر خانم بازیار بود که امروز عروسیشه ومرخصی

داشت این بود که خانم عمادی که دوست بنده هم هست زحمت

وزن گیری وواکسنتو کشید

اول وزنتو گرفت که 8کیلو و400 گرم بود که تو این دو ماه تنها 500 گرم

اضاف کرده بودی البته قبلش اسهال داشتی وکلی وزن کم کردی

خیلی ناراحت شدم

قدت هم 67 سانت بود که 4سانت اضاف کرده بودی

بعد هم که واکسنتو زد ویه ذره کوچولو جیغ زدی که خانم عمادی

گفت معلومه مغروره می خواد بگه من مردم گریه نمی کنم

هر 6ساعت بهت قطره ذادم که دیروز وامروز کمی تب داشتی

قربون مرد کوچکم برم نفسم

یه چیز دیگه

این پست رو از قبل از ظهر با هزار مشکل شروع کردم که موقع ارسال کاملا

حذف شد نمی دونی چه حالی پیدا کردم برایم آخر دنیا بود ولی به عشق

شما دوباره شروع کردم اینو گفتم که بدونید چقدر عاشقتونم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)