بازم تعطیلات
سلاااااااااام
الان که دارم می نویسم شما فرشته های معصوم من خوابید فداتوووووووووووون
بابایی هم نیم ساعتی هست که از بوشهر برگشته ابوالفضل پسر عمه سکینه
ومامان بزرگ ابولفضل رو برده بود دکتر
دیشب تا حالا باران بود چه بارانی کیف کردیم هم اکنون هم صدای دل انگیزش به
گوش می رسه
روز 13 همان طور که گفته بودم نتونستیم بریم بیرون یعنی همه رفته بودن جز
ما که قرار بود با خانواده اقا جون مرتضی بریم که عمه ها گفته بودن بیرون
نمی یایم خوب 13 به در به هم خورد ، نهار عمو محمود مهمان ما بود حلوای
بوشهری با پلو وخورشت بادمجون که خیلی دوست داشت درست کردم 2
ساعتی بعدازنهار هم رفتیم تو یه مزرعه وبعد از صرف چایی ومیوه رفتیم
خونه آقا جون مرتضی
شب هم رفتیم خونه آقا جون حیدر اینم از 13 به در ما
دوستانی که رفتن وبرگشتن امیدوارم بهشون خوش گذشته دوستان به جای ما
عصر روز 13 فروردین
داری چایی می خوری خیلی خوشحال بودی که عمو محمود
بر خلاف ما یه فنجان پرازچایی بهت داد
محمدرضای گلم که باد خیلی اذیتت کرد
همه جا تقریبآ خشک شده بود
اینجا هم مزرعه طالبی بود
اینم یه طالبی گنده که گیر داده بودی که اجازه بده اینو بکنم
ولی مامان جان مال ما که نبود نمیشد
داشتی می گفتی چرا نمیشه
15 فروردین هم همراه با دایی عیسی دایی الله کرم ودایی روح الله ومادر وخاله فاطمه
وباز دایی الله کرم پسر عموی خودم وخانواده شون همگی رفته بودیم جزیره بندر ریگ
از بس هوا طوفانی شد که همه پنا آورده بودیم تو یه مزار سیده که محمدرضا چشم
از پارچه های زرق وبرق برنمی داشت
اینم دریا که اون روز چقدر خشمگین بود که می ترسیدیم بریم شنا
جز فاطمه که از این چیزا ترس نداره نترس تر از همه نگاه حاضر بود
بره تو دل دریا
موج دریا از بس فشار داشت که آدمو نشسته بلند می کرد
خیلی بهت خوش گذشت گلی خانم،
به زور از دریا بیرون
بردیمت نمی یومدی که....................
تو اتاقی که بودیم مگسها از ترس باد اونجا هجوم آورده بودن بسیار چندش آور
ولی راحت تر ازهمه خودت بودی داداشی پناه برده بودی داخل پشه بند
موقع برگشتن ماریا وفاطمه دل می دادند قلوه می گرفتن بوسه بارااااااااااااان
آخرای پنج ماهگی هست وکارهایی که می کنی
رفتی لالا
قربون خوابیدن این شکلیت برم مامان جان
یه روز اشتباه کردم زبونمو درآوردم حالا تا میای بامن بازی منی یادت
میاد زبونتو یه وجب در می یاری ومن از خنده روده بر می شم آخه
خیلی با مزه ادا در میاری
دستات همیشه تو دهنته آخه لثه هات اذیتت می کنند
سر شکم میشی که دیگه خیلی حرفه ای شدی
اینا هم صحنه امروز هست که داری سعی میکنی رو شکم بری
اخییییییییییییییییییییش استارتشو زدی وبرای اولین بار امروز روشکم
رفتی مبارکه عزیزم نمی دونی چقدر ذوق زده شدم
هرچی به دستت اومد تو دهنت می کنی
بالاخره تونستم از خنده هات عکس بگیرم آخه
فلاش که روشن می شد ثابت می شدی
موش بخورتت
چه شیرینه خنده هات
تازه لباتو رو هم فشار می دی صدادر میاری
که آب دهانت همه جا پرتاب می شه
چندتا عکس فتوشاپی از جوجو های نازنازی خودم
چهارماهگی
فاطمه در سن هشت ماهگی
محمد در سن چهار ماه ونیم
فاطمه در سن 2سالگی
فاطمه گلی
آقا محمدرضا
فاطمه گلی
دوستون دارم یه عالمه