محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

بازم تعطیلات

1392/1/18 0:39
نویسنده : مامان ناهید
1,083 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااااااااام

الان که دارم می نویسم شما فرشته های معصوم من خوابید فداتوووووووووووون

بابایی هم نیم ساعتی هست که از بوشهر برگشته ابوالفضل پسر عمه سکینه

ومامان بزرگ ابولفضل رو برده بود دکتر

دیشب تا حالا باران بود چه بارانی کیف کردیم هم اکنون هم صدای دل انگیزش به

گوش می رسه

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

روز 13 همان طور که گفته بودم نتونستیم بریم بیرون یعنی همه رفته بودن جز

ما که قرار بود با خانواده اقا جون مرتضی بریم که عمه ها گفته بودن بیرون

نمی یایم خوب 13 به در به هم خورد ، نهار عمو محمود مهمان ما بود حلوای

بوشهری با پلو وخورشت بادمجون که خیلی دوست داشت درست کردم 2

ساعتی بعدازنهار هم رفتیم تو یه مزرعه وبعد از صرف چایی ومیوه رفتیم

خونه آقا جون مرتضی

شب هم رفتیم خونه آقا جون حیدر اینم از 13 به در ما

دوستانی که رفتن وبرگشتن امیدوارم بهشون خوش گذشته دوستان به جای ما

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

عصر روز 13 فروردین

داری چایی می خوری خیلی خوشحال بودی که عمو محمود

بر خلاف ما یه فنجان پرازچایی بهت داد


محمدرضای گلم که باد خیلی اذیتت کرد


همه جا تقریبآ خشک شده بود


اینجا هم مزرعه طالبی بود


اینم یه طالبی گنده که گیر داده بودی که اجازه بده اینو بکنم

ولی مامان جان مال ما که نبود نمیشد


داشتی می گفتی چرا نمیشهمتفکر



15 فروردین هم همراه با دایی عیسی دایی الله کرم ودایی روح الله ومادر وخاله فاطمه

وباز دایی الله کرم پسر عموی خودم وخانواده شون همگی رفته بودیم جزیره بندر ریگ

از بس هوا طوفانی شد که همه پنا آورده بودیم تو یه مزار سیده که محمدرضا چشم

از پارچه های زرق وبرق برنمی داشت



اینم دریا که اون روز چقدر خشمگین بود که می ترسیدیم بریم شنا

جز فاطمه که از این چیزا ترس نداره نترس تر از همه نگاه حاضر بود

بره تو دل دریاتعجب


موج دریا از بس فشار داشت که آدمو نشسته بلند می کرد


خیلی بهت خوش گذشت گلی خانم،

به زور از دریا بیرون

بردیمت نمی یومدی که....................

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

تو اتاقی که بودیم مگسها از ترس باد اونجا هجوم آورده بودن بسیار چندش آور

ولی راحت تر ازهمه خودت بودی داداشی پناه برده بودی داخل پشه بند


موقع برگشتن ماریا وفاطمه دل می دادند قلوه می گرفتن بوسه بارااااااااااااان

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

آخرای پنج ماهگی هست وکارهایی که می کنی

رفتی لالا


قربون خوابیدن این شکلیت برم مامان جان


یه روز اشتباه کردم زبونمو درآوردم حالا تا میای بامن بازی منی یادت

میاد زبونتو یه وجب در می یاری ومن از خنده روده بر می شم آخه

خیلی با مزه ادا در میاریقهقهه


دستات همیشه تو دهنته آخه لثه هات اذیتت می کنند


سر شکم میشی که دیگه خیلی حرفه ای شدی


اینا هم صحنه امروز هست که داری سعی میکنی رو شکم بری


اخییییییییییییییییییییش استارتشو زدی وبرای اولین بار امروز روشکم

رفتی مبارکه عزیزم نمی دونی چقدر ذوق زده شدم


هرچی به دستت اومد تو دهنت می کنی نیشخند


بالاخره تونستم از خنده هات عکس بگیرم آخه

فلاش که روشن می شد ثابت می شدی


موش بخورتت


چه شیرینه خنده هات

تازه لباتو رو هم فشار می دی صدادر میاری

که آب دهانت همه جا پرتاب می شه


چندتا عکس فتوشاپی از جوجو های نازنازی خودم

چهارماهگی


فاطمه در سن هشت ماهگی


محمد در سن چهار ماه ونیم


فاطمه در سن 2سالگی

فاطمه گلی

آقا محمدرضا

فاطمه گلی


دوستون دارم یه عالمه


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)