فاطمه آزمایش می دهد
سلام به بچه های شیرینتراز عسلم
این روزا مشغله از بس زیاده که همه مامانا زود خسته میشن منم که نمی دونم
به کدوم کارم برسم بیماری شما هم که منو خسته تر کرده سه روزی میشه
داروتونو قطع کردم ولی فاطمه که تمومی نداره مدتیه که میگی دلم دردمیکنه
وقتی رفتم بیش دکتر که برات سنو بنویسه خانم دکتر بهش برخورد که خودم
تجویز کردم خنده اش گرفت گفت اول باید آزمایش ادرار ومتفوع وقند بده اگه
موردی نداشت در آخر اگه دوست داشتید می تونید سنو بدیدبی ربط هم
نمی گفت من کار اخر رو اول می خواستم انجام بدم آخه خیلی نگران بودم
وقتی خانم دکتر داشت شکمتو معاینه می کرد شکمتوکه فشار می داد
می گفت اینجا درد داره؟جواب دادی آره خلاصه هرجا که فشار می داد می پرسید
شما هم می گفتی اره تااینکه زدی زیر خنده قلقاکت اومدخانم دکتر هم خنده ش
گرفت گفت الکی نگیاااااااااااااا در اخرکه سوالت کرد گفتی نه قربونت برم که چقدر
با مزه جواب می دادی خیلی خوردنی شده بودی یه لحظه احساس کردم خیلی
بزرگ شدی
خوب یکشنبه داداشی رو گذاشتیم پیش مامان وبابام با هم همراه دایی بهرام
رفتیم برازجان برا دادن آزمایش، تو آزمایشگاه اتاق خونگیری یه کم بهم ریخته
بودی آخه دیدن گریه بچه ها حسابی آشفتت کرده بودولی من وبابا قبل از هر
کاری همیشه آماده ت می کنیم همون جا بود که گفتم بهشون نگاه نکن این
خانم مهربون می خواد یه کوچولو ازت خون بگیره یه وقت گریه نکنیااااااااااا دستتو
نکشیااااااااااا چون ممکنه مثل این آقا پسر سه بار ازت خون بگیرن اونوقت خیلی
اذیتت میشه بمیرم برات که چه راحت پذیرفتی دایی بهرام موقع خونگیری نازت
می کرد خیلی ترسیدی ولی یه ناله کوچولو وخودتو گرفتی
خانمه کلی ازت خوشش اومده بود وازت تعریف کردبعد هم همگی رفتیم
بازار که چقدر مودب بودی اصلآ بهانه چیزی نگرفتی اگه یه چیزی هم دوست
داشتی غیر مستقیم می گفتی ،یه عروسک دیدی البته اصلآ خوشگل نبود
گفتی مامان من از این عروسکا ندارم می خواستم بخرم ولی از بس بد دوخت
بود که گفتم مامان این خوشگل نیست یه روز که وقت داشتیم با بابا میایم برات
یه خوبشو می خریم فدات بشم مامان که اصلآ بهانه چیزی نمی گرفتی هر چی
که خودم واست خریدم ،قربونقلب مهربونت خوشگلم
دایی بهرام نوبت دکتر داشت یه کم دیر شدولی عمو محمدرو اونجا دیدیم ما زودتر
اومدیم خونه ولی نمی دونی از درون داشتم خودمو می خوردم برا داداشی با اینکه
مرتب به بابام زنگ می زدم می گفت نگران نباش داره برامون آواز می خونه، تقصیر
باباییه که خیلی حساسه نمی زاره خارج از شهر رانندگی کنم وگرنه یه سوته رفته
بودیم وبرگشته بودیم بعد هم که رفتیم تولد فاطمه دایی الله کرم خیلی بهت خوش
گذشت ولی من خیلی خسته بودم داداشی هم تا ساعت یک ونیم شب بیدار بود
ذل زده بود به چشمم انگار چندروزی ازش دور بودم قررررررررررررربونت برم مامانی
که وقتی اومدم بهام قهر کرده بودی می خندیدی ولی نگام نمی کردی هرچی هم
می خواستم بهت شیر بدم نمی خوردی به خدا مجبور بودم تنهات بذارم
یادم به اون کوچیکیهای فاطمه وبچه های خواهرم افتاد که وقتی می ذاشتیم
میرفتیم موقع برگشتن همینجور قهر می کردن با این تفاوت که اونا گریه می کردن
ولی شما عزیزم می خندیدی
برای دیدن عکسها
فاطمه قلب مامان فدات بشم
اینا هم نقاشیهات
حلزون
اینم که خودت می گی یه آبجی رو نقاشی کردم
اینم بابای آبجی
واینم دایره
جشن تولد فاطمه دایی تولدت مبارک فاطمه جان
ولی من چون خسته بودم زیاد عکس نگرفتم
عکس خوشگلا پیش دایی هست
حضور فاطمه گلی در جشن
دیروز هم که بارون بود اصرار کردی که چترمو بده برم تو بارون
فدای خنده هات شیطون بلای من
اینم لباسهایی که فعلآبرا ت خریدم مامانی رو ببخش چون دست تنها بودم
بابا هم نبودنتونستم بهترازاین برات بخرم عجله ای شد
تاپ
بلوزت که بازم رنگشو خودت انتخاب کردی
اینم یه زیر سرافنی
ساپرت
اینم دامنت که برات دوختم چندتا لباس دیگه هم درراهه که برات می دوزم
این هم از کفشت که خودت انتخاب کردی من می خواستم قرمز بردارم
ولی خانم با کلاس تشریف دارن گفتید همینو دوست دارم فدات فدات فدااااااااااااااااااات
اینها هم از لباس داداشی
این لباس رو هم دختر عمه بابایی بهت کادو داده دستش درد نکنه
4روز دیگه هم که محمد رضا جونم 4ماهش تموم میشه