محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

شیرین کاری فاطمه و یادی از کوچکیهاش به روایت تصویر

1391/12/7 1:46
نویسنده : مامان ناهید
437 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

امروز یک شنبه 6 اسفند91 است آخرین فصل زمستون داره تموم

میشه وبهار زیبا در راه هست بهاری که با اومدنش غبار غم وخستگی

رو از تن همه مامی زداید وشادی رو به کلبه دلمون هدیه می دهد از

همین حالا برای سلامتی خوشبختی وسعادتمندی همه گلهامون وهمه پدرهاومادران مهربون دعا می کنم سالی خوش همراه با سلامتی داشته

باشید که هیچ چیز بهتراز سلامتی نیست

واما از جوجوهای خودم خدارا شکر خوبید فاطمه گلی شماهم که

دیگه خوب شدید البته هنوز دارو مصرف می کنید تا دوره درمانت تموم

شه دیشب رفته بودیم خونه عمو عباس بحرینی دوست بابایی کلی با

ساینا بازی کردید ساینا جون بسیار دختر مودب ومهربونیه بر خلاف بیشتر

بچه هاگذاشت سیر با اسباب بازیهاش بازی کنید تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netشما

هم بیشتر از همه از گهواره کوچولوی عروسکش خوشت اومده بود

عروسک ساینارو گذاشته بودی داخلش می گفتی این بچمه می خوام

خوابش

کنم بعد هم گفتید منو ساینا می خوایم بریم دانشگاه کلی بهتون خندیدیم گهواره رو برداشتی با ساینا به اصطلاح رفتی دانشگاه

قربونت برم یعنی روزی می رسه که من دانشگاه رفتنتو ببینم بعد که

برگشتیم خونه موقع خواب شیرینکاریت گل کرد وگفتیدتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net شما

عمه سکینه اید بابایی لادنه ، محمد رضا هم امیر حسین وخودت هم

عمو هستید بابارو صدا می زدی لادن می خوام بیام پیشت بخوابم بابایی

با خنده می گفت نه من می ترسم از عمو نیا وبه من می گفتی عمه

سکینه امیر حسینتو خواب کن زود بگیر بخواب خلاصه هر یکی از ما بهمون

یه لقب جدید داده بودی

pooh dividerpooh divider

امروز بابایی که رفت سر کار برای نهار هم نیومد ما تنها موندیم تا عصر

که سه تایی با هم رفتیم خرازی دکمه برا مانتو خودم گرفتم بالاخره مانتو

رو تمومش کردم وحالا نوبت دوخت لباس خودته که نمی دونم چه مدلی

برات بدوزم پارچه هم زیاد داری

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

امروز که بابایی از سر کار اومد بهش گفتی

فاطمه :بابایی کجا بودی

بابایی: سرکار بودم گلم

فاطمه:چرا رفته بودی سر کار منو تنها گذاشتی چرا منو نبردی؟

بابایی:رفته بودم براتون پول بیارم

فاطمه :دیگه نمی خواد بری من تو قلکم پول دارم بهت می دم من

میخوام برات یه جوراب خوشگل بخرم

الهی قربونت برم که دنیای بچگیت چقدر زیباست

nice kawaii

هر شب میری پیش بابات می خوابی وقتی خواب رفتی میارمت پیش

خودم خودتم دیگه فهمیدی که آخرش برمی گردی پیشم وقتی می خوای بخوابی می گی مامان من میرم پیش بابام وقتی خواب رفتم بیارم پیش

خودت راضی هم نمی شی که ازمون جدا بشی

محمدر ضا شما هم همچنان آواز می خونید وجیق میکشید لثه هاتم

اذیتت می کنن دستاتو مرتب می کنی تو دهنت مجبورم پستونک بذارم

دهنت لثه گیر هم برات خریدم ولی فاطمه هی ازت می گیرش میگه بدم

نگاه کنم در کل دیگه برش داشتم می ترسم دست به دست بشه مریض

بشی مامانو ببخش فاصله سنی کم همین رو هم داره انشالله زود بزرگ

بشی همه چیز درست میشه ولی راستشو بخوای دلم می خواد همیشه

کوچیک باشی آخه من عاشق کوچکیتونم ودیگه زمان به عقب بر نمی گرده اونوقته که دلم برای لحظه لحظه کوچکیاتون تنگ میشه

واییییییییییییی منم کلی کارام مونده تا عید دست تنها نمی دونم چکار

کنم همه کارام تو هم گره خورده خیاطی خونه تکونی خرید عید از بس

فکرم مشغوله که نمی تونم تکونی به خودم بدم از کجا شروع کنم

برای دیدن عکسها

یادی از کوچکیهای فاطمه

شکار لحظه ها ی کوچکیهای فاطمه

زبونتو موش بخوره

می خوای مهر بابایی رو ازش بگیری

(خونه آقا جون حیدر)

مرگ بر امریکا

داری مامانی رو بوس می کنی

زل رده بودی به عکس نی نی فکر می کردی واقعییه

کار هر شب بود که عروسکاتو دورت جمع کنیم وبازی کنی

چون با کله می رفتی تو میز تلویزیون اطرافش بالشت چیده بودیم

عادت داشتی اینجا وایسی تلویزیون ببینی با برنامه فتیله خیلی جور بودی یادش بخیر

می خوای چشم سوزان خانمتو دربیاری

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)