محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

سه تای دیگه از شعرهای فاطمه گلی

چوپان چوپونه کجاست تو صحرا مواظب گله هاست گله باید چراکنه به به به صدا کنه یونجه وشبدر بیاره علفهای تر بیاره چوپونه بایدزرنگ باشه قوی واهل جنگ باشه جنگ با کی با گرگها صدآفرین ماشالله مورچه ودوستش مورچه داره می بافه با نخ زرد پشمی برای دوست خوبش یه شال گرم پشمی ریخته کناردستش صدتا کلاف کاموا مورچه میگه خدایا تموم میشه تا فردا زرافه دوست مورچه فردا میشه سه سالش هر...
12 مرداد 1391

خاطره وجود یه فرشته کوچولوی دیگه قبل از تولد

یه روزصبح که ازخواب پاشدم ومثل همیشه قبل از اینکه تورختخواب بیرون بیام اولش تصمیم گرفتم.............. یه روزصبح که ازخواب پا شدم ومثل همیشه قبل از اینکه تورختخواب بیرون بیام اولش تصمیم گرفتم نهار چی درست کنم بعدش با خودم گفتم نهار روکه روبه راه کردم میرم تو اتاق خیاطی کارای عقب موندمو انجام می دم بعدهم که فاطمه بیدارشد ونهار خوردیم عصرمی ریم خونه مامان جونم شبم می مونیم فردا میایم این تصمیم رو گرفتم وبلند شدم یهو که یاعلی گفتم وبلند شدم دنیادورسرم چرخید نشستم سرم رو وسط زانوهام گرفتم تابهترشم همسری هم که طبق معمول سر کار بود نفهمیدم چی شددوباره دراز کشیدم با...
12 مرداد 1391

یه روز شماردیگه از زندگی فاطمه گلی

بازم سلام امروز 5شنبه هست بابایی بعداز ظهرسه شنبه اومد مرخصی بازم جمعمون جمع شد وخوشحال ای ول خوش به حالمون شد یه مهمان عزیز تو ماه رمضان اخه بابایی بیشتراز اینکه پیش ما باشه سر کاره حالا عید تو دختر گلمه که از سروروی بابایی بالاوپایین می پری وقتی بابایی اومد بیداربودی کلی ذوق زده شدی یهوگفتی سلام علیککککککککککککککککککم بعدپریدی تو بغل بابایی بعد تو اغوش فشردیش وهمینجوری از ته دل می خندیدی................... عصر هم که سه تایی رفتیم خونه اقاجونت یکی دو ساعتی نشستیم افتار هم که خونه خودمون بودیم شب من تادیر وقت بیدار بودم وکار تو آشپزخونه که تموم نمی شد شما گلم هم تایه ادم بید...
6 مرداد 1391

تولدت مبارک خاله جان

سلام الان دوهفته ای میشه که من نتونستم درست وحسابی بیام اینجا آخه سیستم روبردیم یه موسسه که درستش کنن ولی به قولی اقا تشریف بردن مسافرت نمی دونم چیکار کنم دیروز که پنج شنبه بوداومدم خونه خواهرم که دیدم خواهرم یهویی تصمیم گرفت برای دختروپسرش صالحه که 2سالشه ورضا که 5سالش تموم شد جشن تولد بگیره البته قرار بود سه روز پیش که تولدش بود بگیره ولی شوهرم خواهرم همراه شوهرخواهرش که قرار بود قلبشو عمل کنه رفته بود شیراز........................... برای بقیه مطالب ودیدن عکسها دیروز که بابایشون تشریفشو آورد دیشب هم یه جشن مفصل گرفتن منم از قبل کادو رو خریده بودم اماده...
3 مرداد 1391

کارهایی که گلی تو6تا7ماهگی انجام می داد

یکی دیگه از خاطرات فاطمه که تودفترخاطراتم یاداشت کردم وطبق قولی که به خودم وگلی کوچولوی خودم دادم باید همه روتووبلاگش ثبت کنم و حالا دنباله خاطرات شش ماهگیش سلام به خانم کوچولوی مهربونم گلی جون توروز به روز بزرگترونازتر،عزیزتروخوشگل تر می شی وروز به روز که بگذره یه چیز جدید یاد می گیری قبل ازظهر روزسه شنبه 89/4/29 دختر خاله زهره که بیست وهشتم پابه این دنیا گذاشت وزمینی شد از بیمارستان به خونه اومد یادم نره اسمشو صالحه گذاشتن من خیلی دلم می خواست قبلش همراه با شما دختر نازم می رفتم وبه هنگام آمدنش اونجا بودم ولی آخه عصرهم بابات می خواست بیادترجیع دادم خونه باشم تاعصرهمراه ...
2 مرداد 1391