محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

نخود چی مامانی در ماه هفتم

سلام نخود چی من الان 4روزه که رفته تو ماه هفتم عزیزم تکونات بیشترشده وهروز که می گذره بیشتربامن حرف می زنی با اون جنب جوشهای دوست داشتنیت وهروز خودتو بیشتر توقلب مامانی جای می دی وقتی تکونتو حس نمی کنم خیلی نگرانت میشم می رم یه دونه شکلات یا یه چیز شیرین می خورم واینقدر می خوابم تا بالاخره شیرجه هات شروع میشن می دونی گلم خیلی حس قشنگیه احساس آرامش بهم دست می ده امروز رفتم بهداشت صدای قلب خوشگلتو شنیدم بهم زندگی داد ولی سنورو که دیدن گفتن جفت پایینه باید خیلی مواظب باشم می ترسم انشالله که خداشمارو برام نگه داره که حالا که بهت عادت کردم بدون شما گلهای من زندگی برام بی معناست ابجی فاطمه مرتبا شکممو ...
24 مرداد 1391

داستان قسمت دوم مرخصی بابا

اینم ادامه خاطره مرخصی بابا که نصفشو تو پست قبلی تعریف کردم مآموریت بعدی بابابرای روز سه شنبه: قرار بود صبح زود بابایی مامانشو ببره بوشهر چشمشو عمل کنه آخه آب مروارید داشت خیلی وقته نوبت گرفته بود نوبتش نشده بود تا حالا که شانس آورد بابایی اینجابود صبح بعداز اذان صبح نماز خوندیم من صبحانه رو آماده کردم وخوابیدم من خواب بودم که بابا ساعت 6 رفت که مامان جونتو ببره بوشهر برای عمل چشمش آخه آب مروارید داشت ساعت 10 که بهش زنگ زدم گفت حالا حالاها هستیم دکتر قراره ساعت یک ببینش بابایی گفت نهار منتظر نمونید دوباره باید تنهایی نهار می خوردیم واز وجودش بی بهره میشدیم ساعت 7/30 عصرعمل ...
24 مرداد 1391

خاطره چندروزی که بابا اومده بود مرخصی

یه سلامی دیگه به فاطمه گلم این بار قصددارم خاطرات چندروزی که بابااحمدی اومده بود مرخصی واینکه این روزها برای من وشما وبابایی چی گذشت رو بگم اهامن همه ماجراروسه روز پیش بااینکه دستم کلی درد می کرد نوشتم ولی همین خود شیطونت موقع سیو کردن همشونو حذف کردید یکی طلبت گلم روز شنبه بعدازظهرشنبه بود که بابااحمدت از سر کاراومد 10دقیقه قبلش بهش زنگ زدم که کی میرسی گفت 45دقیقه دیگه طبق معمول همیشه می خواست سوپرایز کنه ولی خیلی زودتر رسیدشما دخترنازم بیدار بودید وبا دیدن باباپریدید تو بغلش کلی خوشحال شدیم بعداز روزهای طولانی یعنی 22روز برای ما تمام زندگی بود ...
24 مرداد 1391

شعر توپ سفیدم

قربونت برم مامانی دومین شعری که گلابتون مامانی یاد گرفت شعرتوپ سفیدم بود وقتی تازه یادش گرفته بودی هی با زبون خودت می گفتی مامان بکونیم وهی تکرارمی کردی وهمراه با خوندنت می پریدی وادا وشکلک در می آوردی همشو بلد بودی ولی خیلیهاشودیگران غیر از خودم متوجه نمی شدن توپ سفیدم توپ سفیدم قشنگی ونازی حالا من می خوام برم به بازی بازی چه خوبه بابچه های خوب بازی می کنم بایه دونه توپ چون پرت می کنم توپ سفیدم را ازجا می پره میره تو هوا قل قل می خوره توزمین بازی یک ودو وسه وچهارو ...
18 مرداد 1391

عمو جان رفتی وبا رفتنت ................

سلام حس بدی دارم چند روزیه که حالم خوب نیست وقتی داشتم آخرین پستو روز دوشنبه می نوشتم تلفن خونه زنگ خورد آبجی فاطمه بود اولش کلی احوال پرسی واینکه وضعیتت چطوره منم جواب می دادم ولی حس کردم می خواد یه چیزی بگه ادامه داد که عمورضا می دونستی که حالش خوب نبود گفتم اره ولی نه زیاد بد مگه حالا چی شده گفت امروز صبح بدون اینکه صبحونه بخوره ........ دلم داشت از جاکنده میشد گفتم خوب گفت دل ناشتا انسولین به خودش زده ایست قلبی کرده ............وای خدای من .......... خوب..........خوب دیگه تموم کرد........... گریم گرفت نمی دونستم چی بگم گفتم چرا الان به من میگید :اخه با وضعییتی که داشتی می ترسیدیم بهم ...
18 مرداد 1391

به تصویر کشیدن حس زیبای مادرشدن مجدد ووجودفرشته کوچولویم

سلام به دوستان خوب ومامانای گل نی نی وبلاگ امروز قصددارم از یه فرشته کوچولو که مدتیه تو دل من لونه کرده ویکبار دیگه حس زیبای مادر شدن را به من هدیه کرده بگم وبگم خوشحالم که این حس زیبارو یکبار دیگه دردوران بارداری در سراسر وجودم می تونم تجربه کنم وبا یه موجود که در تمام لحظات با من هست وبا من نفس می کشه وبزرگ میشه می تونم همنفس باشم خدایا شکرت به خاطراین همه حکمت ورحمتت که به ما افزونی داشتی وشکر به خاطر حس قشنگی که خواستید وتوانسید یه موجود از جنس خودمون از گوشت وخون خودمون در دلمون قرار بدید تا بتونیم ارتباطی مستقیم وعاطفی با اون برقرار کنیم فرشته کوچولوی من الان تو ماه ششم هست که پنج روز د...
16 مرداد 1391

جوجه طلایی شعرخواندنی فاطمه گلی

اینم یکی دیگه از شعرهای فاطمه که چقدر خوشگل می خونیش گل خوشگلم جوجه طلایی جوجه جوجه طلایی نوکت سرخ وحنایی تخم خود را بشکستی چگونه بیرون جستی؟ گفتا جایم تنگ بود دیوارش از سنگ بود نه پنجره نه در داشت نه کسی از من خبر داشت دادم خود رایک تکان مثل رستم پهلوان تخم خودرا بشکستم اینگونه بیرون جستم ...
15 مرداد 1391

شعر تلفن زنگ می خوره

یکی دیگراز شعرهای قشنگ فاطمه گلی که خیلی دوسش داره که هنوز تا هنوز ه بازی می کنه وباصدای بلند می خونش شعر باز تلفن زنگ می زنه باز تلفن زنگ می زنه تو گوشم آهنگ می زنه من گوشی رو برمی دارم میگم الو سلام دارم مامان جونم صداش میاد صدای خنده هاش میاد از پشت سیم بهم میگه بزرگ شدی حالا دیگه صدافرین به دخترم برات یه هدیه می خرم بعدشم باصدای بلند داد می زنی هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
15 مرداد 1391

شعر ستاره

فاطمه مامانی ستاره شب اومدو ستاره روآسمون نشسته نه یک نه ده نه صد تا هزارهزارتا دسته ستاره توی شبها چراغ آسمونه مثل گل بنفشه توباغ اسمونه یه کمی این طرفتر ماه قشنگ وزیبا دلش گرفته امشب برای اینکه تنهاست ...
15 مرداد 1391

شعر من یه گلم

یکی دیگه از مجموعه شعر های فاطمه من یه گلم من یه گلم نگام بکن چه خوشگلم اول که گل نبودم فقط یه دونه بودم یه بچه نازنین منو گذاشت تو زمین بارون اومد آبم داد خورشید اومد نورم داد بزرگ شدم قد کشیدم شادی گلهارو دیدم ببین ببین گلهارو بکن شکر خدارو ...
15 مرداد 1391