وای که که بامزگی هات شروع شد
بابایی سر کار بود من بودم و شما و عمه سلیمه ومن هرروز شاهد قدکشیدنت بودم وقتی توچشمای نازت می نگریستم برای فردای روشنت در صفحه ذهنم برنامه هایی به تصویر می کشیدم ورویاهای قشنگی در ذهن می پروراندم که تاآن زمان برایم غریب بود................. شکوفه زندگیم شبی که فردای آن روز قرار بود بابایی از سر کار بیادخوشحال بودم وحس قشنگ مادرانه و خانم خونه رودر خودم دوباره حس کردم آخه وقتی بابا نیست دلم غصه داره گاهی بی صدا می گریم وگاهی اشکهایم راپنهان می کردم همیشه می گفتم بچه که بیاد شما کوچولوی من این خلاءرو پر می کنی ولی بازدیدم که بابایی یه چیز دیگه ...
نویسنده :
مامان ناهید
0:03