محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

آقای پدر عذاب وجدان می گیردکه............

پدری که بعداز 22روز دوری از خونه وزن وفرزند وحالا مرخصیش رسیده وبا عشق راهی شهرشون میشه وباور نمی کنه کی برسه وفرزندان را در اغوش بگیره وحالا این پدرعاشق به ارزویش می رسه وبعداز کمی استراحت اکنون احساس مسئولیت می کنه و به کارهای نیمه تمام خونش میرسه یه راست میره تو حیاط خلوت واونوقته که مادر خونه صدای گمبه گمبی می شنود ودرمی یابد که صدای شکستن دیوار است برای لوله کشی مادر خونه در حالی که در آشپزخانه مشغول نظافت بود با صدای گریه دختر بچه 3ساله وپدر سرگردون مواجه میشه وقتی می پرسه چی شده با صورت کبود شده دخترش دنیا روسرش خراب میشه وپدردر حالی که خودراسرزنش می کردبا دستپاچکی یخ روی قسمت کبود ...
29 دی 1391

بازسرما وبازم سرما خوردگی ............................

بازم فصل زمستان وباز سرما خوردگی وانتقال ویروس به هم که کوچولوهای من این مدلی سرما خوردن عصر چهار شنبه 6دی 1391 در حالی که بابایی سر کار بود منم تواین مدت در گیر محمد رضا بودم بعداز خوب شدن شکستن دستاش ختنه شد وحسابی خسته و کلافه بودم وتنهایی با دو بچه تو خونه حوصلمون به کلی سر رفته بود طفلی فاطمه گلم هی چرخ می خورد می گفت مامان من خستم شده دلم سوخت این بود که رفتیم خونه بابام وشب هم اونجا موندیم محمدرضا اون شب خیلی ناارومی می کرد اخه هنوز زخم داشت به مامیش چسبیده بود من نمی دونستم با اینکه چربش هم می کردم غافل از اینکه ..................... نزدیکای صبح فاطمه لجبازیش گل کرد ونذا...
29 دی 1391

می خواهم با شما باشم...............

روزها ولحظه ها می گذرد وخوشحالیم که روزمان به خوبی سپری شده وکودکمان داره کم کم بزرگ وبزرگتر میشه و هی باگذر زمان ما هم نقشه ها وبرنامه هایی در ذهنمان می پرورانیم که وقتی بزرگ شدن اول مهد بعد مدرسه ،دانشگاه ازدواج وبچه دارشدنشون ولی غافل از اینکه این عمر ماست که داره کم کم تموم میشه وتازمان نودارشدنمون مثل الان سروحال وجوان نیستیم ونمی تونیم ................. اونوقته که افسوس می خوریم کی ای وای چه آرزوهایی و ای کاش نیروی جوانی هم همیشه در ما استوار می ماند همین حس تلنگری برای من که در زود بزرگ بودن شما گلهای زندگیم عجله نکنم تا نهایت خوشی وازبودن در کنار هم دردوران کودکیتان لذت ببریم...
28 دی 1391

دوماهگیت مبارکپسر خوشگلم

دیروز روز بدی نبود در واقع همه روزهای خدا خوبه شکر می کنم به خاطربزرگی   ومهربونیت ای خدای مهربان   محمد رضا دو ماهه شد عزیزم تمام زندگیم ای که با ورودت گرمی وصفا وصمیمیت رو به کلبه قلبمان هدیه دادی وعشق را درما به اوج رساندی با گرمی نفست زنده ایم وبا عشق روزمان را شروع می کنیم وبه پایان می رسانیم پس باش تاعشق در ما کامل شود عزیزم تولد دو ماهگیت مبارک   صبح ساعت 7محمدرضا بیدارشد چون گرسنش شده بود وقتی صداشو شنیدم روشو برداشتم دیدم داره دستاشو می خوره ای مادر به فدات دلم آب شد   کوچولوی ناز من، تو بغلم گذاشتمش به چشام خیره شد ولبخنیدی زد قند تو دلم...
26 دی 1391

میریم برای چکاو وواکسن داداشی

الان ساعت یک ونیم نیمه شب است وچون روز وقت کافی ندارم که بیام مجبورم بعد از اینکه بچه هارو خواب کردم بیام فاطمه ظهر خوابیده بود به زور خوابش برد محمد رضارو هم تا خواب کردم شد ساعت11 تا دو ساعت دیگه یعنی 3/45دیگه دو ماهش تموم میشه صبح قراره محمدرضا رو ببرم بهداشت برای چکاو وزدن واکسن خدای من روز سختی رو در پیش دارم خدا کنه مثل فاطمه باشه قربون فاطمه برم واکسن که میزد نه گریه می کرد ونه تب می گرفت اینم بگم که پسرم خیلی ارومه ماشالله خوش خنده وبا مزه اغوش که می کنم کلی برام می خنده و صدای ها ها از گلوش در میاره می خواد بگه اغو ولی هنوز قادر به گفتن نیست البته به جز در سه مرتبه که اونم خو...
25 دی 1391

من اومدددددددددددددددددددددم

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام من اومدم بلاخره مشکل سیستمم حل شد ویه سیستم گرفتم وانشالله اگه مشکلی پیش نیاد از این به بعد بیام وخاطرات شما گلهای زندگیمو اینجا ثبت می کنم از دوستان هم عذر می خوام که زحمت کشیدن کلی نظر گذاشته بودن ومن نتونستم به خاطر مشکلم بیام پیششون از این به بعد از خجالتتون درمیام امروز24دی ماه 1391 است وحال جوجوهای منم خوبه بابااحمد صبح ساعت 9رفت سر کار وآخر هفته باز میاد ومحمد رضا هم بهش دارو دادم چون مرتبآ به قول خودمون سر دل داره وبالا میاره بهش دارو محلی میدم درواقع یه نوع طب سنتی هست ارومش می کنه بعد گرفت خوابید فردا هم ...
24 دی 1391
1